جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۷ آبان ۹, چهارشنبه

تینا

هفته آخر ماه آگوست خیابان اول پر میشد از توریستهایی که به قصد استفاده از آخرین روزهای تعطیلی تابستان از شهرهای اطراف دسته دسته به سیاتل هجوم می آوردند. کوچه ویرجینیا با آن شیب تنداش به سمت ساحل همچون نهری بی آزار زنهای جوان نیمه عریان و مردهای تیشرت بر تن را به سمت بازار قدیم سیاتل و اولین فروشگاه قهوه استارباکس هدایت میکرد. در ضلع جنوبی تقاطع خیابان اول با کوچه ویرجینیا ساختمانِ قرمز رنگ قدیمی مُتل ویرجینیا قرار داشت. در طبقه اول این ساختمان قرن نوزدهمی کافه عریض ویرجینیا با درهای چوبی و سایه بانهای موقت اش که زیر سایه درختان کُهن خیابان گَم شده بودند؛ خود نمایی میکرد. بوی پیپ و سیگار مردها و زنهای میانسال که در آن زمان از روز مشغول گپ زدن زیر سایه بان کافه بودند همه فضای پیاده رو را پر کرده بود. تینای چشم سبز با دستهایی کشیده و لاک خورده پشت به تمام این هیاهو ها فنجان پُر از قهوه معطر سیاه را تا نزدیکی لبهای سرخ اش برده بود و از زیر عینک آفتابی تیره ای به آن ور خیابان خیره شده بود. اگر کسی میتوانست به دقت خطِ چشمهای سبز اش را دنبال کند شاید به دختر هم سن و سالی میرسید که در آن سوی خیابان زیر اشعه های پُر نور آفتاب به انتظار ایستاده بود. نوشیدن قهوه که تمام شد؛ تینا  صندلی خود را به سمت دخترک کج کرد و رانهای لخت و بی موی اش را روی هم انداخت و به چشم چرانی ادامه داد. تینا در آستانه بیست و هشت سالگی مدیر یک شو تلوزیونی بود. او به همراه دوست پسر اش تام در یک آپارتمان لوکسِ مشرف به خلیج الیوت زندگی میکردند که نمونه اش را تنها در آگهی های بنگاههای فروش ساختمانهای لوکس قابل مشاهده بود.
ساعت از چهار بعد از ظهر عبور کرد و تکه ابری سیاه بر روی اشعه های پر جان و شعله خورشید افتاد. نسیمی که تا چند لحظه قبل گرما بخش مینمود سرد و مرطوب بر صورت و بدن رهگذران میکوبید  ونوید بارش باران میداد. همین کافی بود تا آدمهای خیابان که انگار از خبری ناگوار مطلع شده بودند به سرعت خود را به نزدیک ترین سرپناه برسانند تا از گزند رگبارهای موقت تابستان سیاتل در امان باشند. برای تینا که بساط چشم چرانی اش برچیده شده بود ماندن در کافه ویرجینیا دیگر لطفی نداشت. پس با تصاور شکار کرده از یک چشم چرانی پُر مایه خیابانی از صندلی چوبی خودش جدا شد؛ بارانی بلند و سفید اش را پوشید؛  چند اسکناس بر روی سینی آهنی روی میز گذاشت و خرمان به سمت پیاده رو رفت تا اینکه صدایی او را از حرکت باز ایستاد.
<<خانوم رایلی؟ خودتون هستید؟>>
تینا به عقب برگشت. دخترکی حدودا هفده ساله با موهای قرمزِ بافته شده و صورتی پر از کَک با شوق و ذوق غیر قابل وصفی در پشت یکی از میزهای دو نفره ایوان کافه تنها ایستاده بود. تینا ناخودآگاه عینک دودی اش را که در آن بی نوری کاملا بی مصرف شده بود از چشم اش بر داشت. در آن چند لحظه تمام تصاویر چشم چرانی آن روز اش به یکباره زایل شدند و تمام ذهن اش پُر شد از تصویر دخترک.
<<بله. خودم هستم. شما؟>>
دخترک که در پوست خود نمیگنجید به سمت تینا حرکت کرد و با او دست داد. بعد با میل فراوان رو به تینا گفت
<<من امیلی هستم. خانوم رایلی واقعا شما بی نظیرید. من هرگز نمیتونم شو تلوزیونی شما رو نبینم. افتخار میدید به یک چای شما رو دعوت کنم؟ وای خدای من باورم نمیشه شما رو اینطوری ببینم.>>
تینا محو کَک و پیس روی صورت دخترک شده بود. دخترک گویی از اعماق تاریخ با قافله مهاجرین قرن نوزدهم بعد ازسه ماه مسافرت؛ سوار بر کشتی های بخار همین امروز صبح بکر و تازه از ایرلند پا به آمریکا گذاشته. خوب که دقت کرد دامن رنگین دخترک را با جوراب ساق کوتاه کتانی اش دید زد. رعشه ای به تن تینا رسوخ کرد. خنده ای محترمانه تحویل دخترک داد و هر دو به سر میز دخترک باز گشتند. <<فکر نمیکردم اینقدر شو من طرفدار داشته باشه>> . دخترک رو به پیشخدمت کافه کرد و دو چای ساده سفارش داد. <<کجاشو دیدید خانوم رایلی. شو شما فوق العاده است. من واقعا محو اش میشم مخصوصا وقتی شما و شوهرتون در باره خلق و خوی لازم برای یک ازدواج موفق حرف میزنید. ما واقعا از حرفهای کلیشه ای خسته شدیم.نسل ما دنبال حرفهایی مثل حرفهای شو شماست.>> تینا فرصت  یافته بود تا یک دل سیر صورت و گردن دخترک را دید بزند. او آنقدر در دخترک فرو رفته بود که انتهای حرفهای دخترک را نشنید و فقط برای اینکه حرفی زده باشد رو به دخترک گفت: <<برای من باعث افتخاره بتونم به هم شهری هام کمک بکنم. راستی امیلی تو چند سالته؟ >>. امیلی خنده ملیحی کرد خنده ای که باعث پیدا شدن خطهای ریز و منقطع زیبایی در گونه های اش شد. << من هفده سالمه خانوم رایلی>>. رعشه دوم تن تینا به حدی بود که امیلی هم آن را حس کرد . <<سردتونه خانوم رایلی؟ میخوایم بریم تو؟ الان اینجا ممکننه بارون بیاد>>. << اره اره بدم نمیاد بریم تو.>>
با باز شدن درب ورودی کافه؛ باد گرم با انوع بو های خشمزه به مشام میرسید. از بوی قهوه ای که در حال دم شدن بود تا بوی عطر شکلات داغ و بوی چوب بلوط که از سقف تا کف کافه را پوشانده بود.تینا و امیلی به سمت گوشه ای ترین صندلی چوبی داخل کافه حرکت کردند جایی که همه ی هم-همه-های داخل کافه فقط از یک سمت به گوش میرسید چرا که پشت صندلی حیات خلوت پشتی کافه و دو طرف دیگر در دالان راهرویی قرار داشت که به  ورودی مُتل طبقه بالامنتهی میشد. تینا بار دیگر بارانی بلند و سفید را از تن بیرون آورد و روی صندلی چوبی کناری گذاشت. گرمای داخل کافه خون تازه ای به صورت هر دو پاشیده بود. << خوب اینجا خیلی بهتره >> .<< ممنونم خانوم رایلی. باورم نمیشه. >>. << خوب بگو ببینم امیلی مثل اینکه تو خیلی به شو و تلوزیون علاقه داری؟>> امیلی که ذوق زده شده بود با شعف فراوان گفت <<خیلی زیاد. اصلا باورتون نمیشه نمیدونم چرا ولی خیلی خوب میتونم خودم رو جای تک تک بازی گران شو شما بگذارم. اصلا باورتون نمیشه.>> << خیلی خوبه. هیچ وقت فکر کردی بخوای بازیگر بشی؟>> << از خدامه خانوم رایلی. از خدامه>> هر دو میدانستند معنی حرف امیلی چیست. چیزی در درون امیلی بدنبال یک کلمه از تینا بود تا خود اش را خوشبخت ترین دختر دنیا بداند.درهمان چند دقیقه ای که با تینا سپری کرده بود آرزو هایی که معمولا در عصر های یکشنبه بر سر آدمها خراب میشوند یک به یک برای امیلی زنده شده بود. حتی برای چند لحظه خودش را در قامت یک تهیه کننده شو رقیبِ شو تینا دید و اینکه با اختلاف توانسته کلّیه تبلیغات شب شنبه موسسه بخت آزمایی ایالت را از شو تینا باز پس بگیرد. صف طویل خبرنگاران و سوالات متعدد آنها مبنی بر بیان راز موفقت از دیگر بخشهای جذاب رویاهای امیلی در همان چند لحظه بود.  از طرفی تینا هم مدتها بود چهره ای به خاصی و دلنشینی امیلی ندیده بود. با هر دور چشم چرانی ابعاد حیرت انگیز دیگری از تنِ امیلی برای اش آشکار میشد. گیس به هم بافته شده اش؛ بینی قلمی پُر از کَک و پیس اش؛ باسن و رونهای کاملا خوش تراش و ظریف و تخت سینه بلورینی که از فاصله میان یقه پیراهن نگاه را به سمت سینه هایِ لقمه ای سوق میداد. تینا رو به امیلی کرد و گفت << خیلی خوش شانسی دختر>>تینا از فرصت سکوت توام با بهت زدگی امیلی استفاده کرد و یک بار دیگر با نگاهی تمام زوایای صورت معصومانه اش را بلعید و ادامه داد :<< اتفاقا ما ممکنه به یک بازیگر به سن و سال تو نیاز داشته باشیم. البته باید با تهیه کننده هم صحبت بکنم ولی ممکنه تو با این علاقه کیس مناسبی باشی>>. شوق و شعف در امیلی می جوشید. در حالی که به شدت هیجان زده شده بود رو به تینا گفت <<وای خانوم رایلی. میدونستم میدونستم امروز یه اتفاق خوب میافته.خیلی ممنونم.حالا باید چیکار بکنم؟>>. تینا از داخل کیف چرمی اش یک رژ لب قرمز و چند بسته دیگر بیرون آورد و به امیلی داد.<<الان برو توی دستشویی و کمی به خودت برس. من ازت عکس میگیرم و میفرستم برای تهییه کننده فکر میکنم بعد از پایان تعطیلات باید بیای برای تست>>. امیلی ذوق زده شده بود. از پشت صندلی بلند شد و دستهای تینا رو در هم فشرد چند قطره اشک شوق در چشمان عسلی رنگ اش جمع شد و با صدای لرزان از تینا تشکر کرد.برای لحظاتی از خوشی چشمان اش سیاهی میرفت. کافه چی را همچون فرشته ای می دید که آمده تا در جشنی پر شکوه شرکت کند. به یکباره کل کافه درنظرش پراز نورو سرور گشت.در کشاکش این خیالات جولیا و پیتر را در نظر آورد که به او رشک میبرند و لبهای خود را از فرط لَج میخورند. خود را در اتاق پذیرایی منزل دید که بر سر مادرفریاد میزند که دیگر تحمل غرها و تنگ نظری ها را ندارد و میخواهد از هوش و ذکاوت بی مانندی که در تمام طول زندگی اطرافیان آن را ندیده اند استفاده کند. بی اعتنا به نگاه های چموش تینا که بیشک هر لحظه بیش از پیش به نگاههای هرزه شهوت ناک بدل میشد به سمت سرویس بهداشتی کافه رفت. تینا تا اخرین لحظه باسن و فرو رفتگی کمر امیلی را مشتاقانه دید میزد. با ناپدید شدن امیلی. عقل شهوات ناک تینا به ماشینی محاسبه گر با چرخ دنده های تیز در هم فرو رفته بدل شد. آن آتش گرم پُر هوس به یکباره سرد شد. ابروهای پهن و شیطانی تینا در هم رفت و با صدای بلند از کافه چی دو پیاله تکیلای قوی خواست. ذهن اش به سرعت از خیابان یک به سمت تقاطع خیابان پایک رفت. سعی کرد به سرعت زمان رسیدن به مغازه کتابفروشی بیلی را محاسبه نماید. در این بین جرقه هایی از چهره تام به مغزش خطور میکرد. به جراحی کلیه ای که از امروز صبح درگیرش بود .گاهی قطرات خون بیماری که تام قرار بود به او پیوند کلیه بزند به صورت اش میپاشید و خارش خفیفی در گلو برایش ایجاد میکرد. چند ثانیه حس کرد باید دقیقتر قدمهای خود و امیلی را تا مغازه کتابفروشی بیلی محاسبه کند اما تصویر خودش و امیلی در میان ازدحام جمعیت اواخر آگوست میدان پایک آزارش میداد.چشمهایش را بست.  به روی گرمای شهوتی که ثانیه ای پیش از سرش پریده بود و حالا به دایره ای اتشینِ محاصره شده در بین توده های سرد محاصبه بدل شده بود تمرکز کرد. آرام آرام سعی کرد توده داغ شهوت را از میان توده های یخی بیرون بکشد. ابتدا آب دهانش را قورت داد. دستهای یخ کرده اش رونقی گرفت . برق گرمی چشمهایش را پُر سو کرد. اما همه این افکار با صدای قهوه چی پاره و محو شد. << دو تا پیاله تکیلای اعلا>>. صورت وارفته تینا به قهوه چی حمل بر تشکر شد. قوه چی به سرعت از میز دور شد و در هم همه کافه ناپدید گشت. چرخدنده های ذهن محاسبه گر تینا دوباره به حرکت افتاد. دستش به داخل کیف رفت. جعبه کوچک پلاستیکی به دستان کشیده و خوش فرم اش چسپید و از کیف بیرون امد.جعبه پلاستیکی که به اندازه دو بند انگشت بود در دستهای مشت شده تینا گم شده بود.با دو حرکت درب کوچک جعبه باز شد و یک عدد قرص بسیار ریز که به سختی از روی بند انگشت تینا قابل روئیت بود از جعبه بیرون آمد و به سرعت در داخل پیاله تکیلای امیلی غرق شد. تینا به صورتی که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده جعبه کوچک را در داخل کیف انداخت و متفکرانه به نقطه ای نامعلوم خیره شد.
خیلی طول نکشید که امیلی با قیافه ای مرتب تر از قبل از سرویس بهداشتی کافه بیرون آمد. لبهای قرمز؛ صورتی که نسبت به قبل کَک و پیس قابل مشاهده کمتری داشت؛ موهای مرتب شده و لبخند رضایت مند.<<چقدر برازنده شدی دختر.بزار دو تا عکس ازت بگیرم.واقعا فکر میکنم حتی بدون گریم هم میتونیم از تو استفاده  کنیم>>. نقطه داغ شهوانی تینا کلیه توده های یخی محاسبه را ذوب کرده بود. دوربین اش را برداشت. صدای خس خس نفس که از بینی و دهان تینا بیرون می جهید اگر چه برای امیلی که دررویا و بهجب غرق شده بود قابل شنیدن نمینمود اما در گوش تینا به موسیقی دلچسپی بدل شده بود. با میل فراوان دو عکس زیبا از امیلی گرفت و بلافاصله به ادرسی فرستاد. << خوب امیلی باید جشن گرفت.>> پیاله تکیلا را در دست گرفت و بالا برد << به سلامتی>> امیلی با دیدن تکیلا و لیموی بریده شده کنار ظرف پُر شور تر شد. پیاله خودش را در دست گرفت و گفت <<به سلامتی خانوم رایلی>> هردو تمام تکیلا شان را بالا کشیدند. تندی تکیلا چهره های هردورا در هم برد اما تینا سریعتر از امیلی بر خود مسلط شد و با صدای بلند روبه قهوه چی گفت << دو پیاله دیگه>>.
ساعت از شش بعد از ظهر هم گذشته بود. خیابان اول شور و شوق ساعتهای پیش از ظهر را نداشت. نسیمِ مرطوب خلیج الیوت چهره یک ظهر تابستان را به اوایل پاییز بدل کرده بود. امیلی در حالی که هوش و حواس درستی نداشت دست بر گردن تینا و تکیه زنان بر او در خیابان اول به سمت میدان پایک تلو تلو میخورد. نوشیدن ده پیک تکیلا و محتویات پنهانی برخی از انها او را به گوشتی جذاب برای گرگهای گرسنه سیاتل بدل کرده بود. تینا که فقط در نوشیدن دو پیاله تکیلا با او همراه شده بود با کمک قد بلند ترو جسم قوی تر امیلی را به سمت کتابفروشی بیلی میکشاند.
کتاب فروشی بیلی که فروشگاه کتابهای دسته دوم و کمیاب شهر بود در ضلع جنوبی خیابان پایک درست رو به روی بازار قدیمی سیاتل قرار داشت. درب چوبی و زهوار در رفته کتابفروشی حین باز شدن با صدایی شبیه ناله های یک محکوم به اعدام با گیوتین زجه میزد. بر خلاف خیابان پایک؛ داخل کتاب فروشی پُر بود از سکوتی اسرار آمیز و سنگین. انتهای کتاب فروشی با چند پله از سطح زمین فاصله میگرفت و در انتها به پله های اصلی نیم طبقه بالا میرسید که اگر چه جزو کتاب فروشی بود اما کمتر مشتری حاضر به پیمودن پانزده پله چوبی رونگ و رو رفته آن بود. بیلی از دوستان قدیم تام و تینا مردی هفتاد ساله و کَر بود که از سال های دهه شست در همین کتابفروشی عمر میگذراند. پدرش از متولین و زمین داران شهر بود و این تکه مغازه را از همان جوانی به بیلی بی دست و پا داده بود.دوستی تام که جراحی موفق و بسیار معروف بود و بیلی که فروشنده ای بیکار به حساب می آمد دوستی عادی و ساده ای نبود. آن دو درهیچ چیز با هم سنخیت نداشتند. بیلی مردی پژمرده وکوژ پشت بود که روزی بیش از چهار پاکت سیگاراش را با بی خانمانهای بو گندو سیاتل در کنار بازار قدیمی شهر می کشید.همیشه راس ساعت دوازده ظهر چند جوان وِل و ماتم زده که موهای سر و تمام تن شان بوی ماریجوانا گرفته بود وارد مغازه بیلی میشدند تا یک ساعتی را با ته مانده کتابهای مصور سکسی دهه هفتاد میلادی -که بیلی ازداخل منزل یک پیرزن و پیر مرد بی کس و کار کِش رفته بود؛ بگذرانند. برعکس اما تامی یک جراح موفق کلیه بود با بدنی به نیرو مندی یک پلیس کارکشته و دوست دختری که مدیر یکی از بهترین شو های تلوزیونی سیاتل بود. اما آنچه این دو را به هم وصل میکرد پایه ای تر از این معیارها بود. چیزی بود سراسر انسانی و پایه. بین آن دو هیچ پیمان مودتی در بین نبود. نه هیچ عاطفه ای در کار بود و نه هیچ مرام و فکری. حتی ارتباط پولی هم بینشان در میان نبود. همه چیز بر میگشت به چیزی که بیلی داشت و میتوانست آن را دراختیار تام و دوست دخترش قرار دهد و امکانی که تامی داشت و میتوانست آن را سخاوتمندانه در اختیار بیلی قرار دهد. هر دو با چنین پیمان نانوشته ای و بدون نیاز به رد و بدل کردن کلمه ای میتوانستند به نیازهای پایه ای خود دست بیابند. بدون دردسر. و بدون کنکاش و پرسجو از هیچ نظام اخلاقی ای.   
هوشیاری امیلی هر لحظه کمتر میشد. با رسیدن تینا و امیلی به تقاطع خیابان اول و پایک رگبار سختی شروع شد. از آسمان سیل میآمد. نسیم خلیج الیوت که به طوفانی سهمگین بدل شده بود ذرات باران را محکم به صورت امیلی وتینا میکوبید. تنها ده قدم به مغازه بیلی مانده بود که هر دو به طور کامل خیس شده بودند. تینا به سختی درب کتابفروشی را باز کرد. با دینگ دینگ در بیلی بی هیچ حرفی به کمک تینا آمد. امیلی را که تقریبا بی هوش شده بود در آغوش کشید و به انتهای مغازه برد. تینا کمی خودش را مرتب کرد. نگاهی به گوشی موبایل اش انداخت و بعد با چشمان سبز خود که از سر شب رگه های قرمز رنگی هم در آنها پیدا شده بود از پشت پنجره به بیرون خیره شد. تقریبا هیچ کس در خیابان قدم نمیزد. دلهره ای توام با کنجکاوی در ذهن و تینا جهیده بود. گرمای بی کران شهوت در کُنجی از وجودش غلیان میزد ولی آدمکهایی اساطیری از گوشه و کنار در جلوی این گدازه های شهوانی رژه میرفتند.در زیر این آسمان اثیری گاه گاهی جرقه هایی از جنس اضطراب و یا شاید حس پوچی این بزم را مکدر میکرد اما نه توان بر هم زدن چیزی را داشت  و نه آنقدر دوام که نورِ تاملی را ایجاد کند. صدای قرچ و قروچ راه رفتن بیلی در نیم طبقه بالای کتاب فروشی چُرتِ بُهتِ تینا را پاره کرد. مثل همیشه پلاک " تعطیل است" را بر پشت شیشه کتابفروشی زد و به سمت انتهایی حرکت کرد.

به جزهم-همه ماشینهای عبوری یا صدای نفسها که پیک های شهوت انسانی اند ویا صدای ناشی ازساییده شدن پوست آدمی زاد بر روی پوست آدمی زادی دیگرو گهگاهی قروچ و قروچ چوبهای قدیمی کتابفروشی. هیچ صدای دیگری که مفهمی انسانی ای را برساند در کار نبود. تام لُخت و عریان به پشتی کتانی در بین دو کتابخانه چوبی عظیم تکیه داده بود و تنِ لُخت و ظریف امیلی را در میان بازوهای قوی و مسلط خود غیب کرده بود.یک دست بر روی سینه های لقمه ای امیلی و دست دیگر عطراگین از بوی واژن نُقلی او و لبانش مشغول مکیدن خوش گوشت شانه و گردن امیلی بود.کمی پایینتر تینا با یک دست الت تام را می دوشید و با دست دیگر واژن اش را می مالید و لبانش هم مشغول بوسیدن کشاله ران امیلی یا گهگاهی مکیدن  واژن اش بود.تام خود را غرق در آرامش و سکوت محیط کرده بود. با اینکه ذهن اش پربود از گفتارها ی منقطع از روزی پر هیاهو اما با بستن چشمها و تلاش برای تمرکز بر روی لمسِ تنِ نرم امیلی میخواست ضرب کسالت روحی اش را التیام بخشد. گه گاهی تا نطفه های حرف در ذهن اش شکل میگرفت و سوالی منعقد می شد که معنی این کارها چیست؛ قلطکی آهنین از روی نطفه رد میشد تا سوال دیگری شکل نگیرد اما نعش سوال همچون علامتی بی پاسخ در کف راه خود نمایی میکرد.کمترین اثری که این سوال در حالش میگذاشت دویدن اضطرابی خزنده در جان اش بود. پشت بند اضطراب؛ ترسی یَخ او را از عاقبت کار می ترساند. اگر چنانچه از دور دستها یا نزدیکی ها صدای آژیر پلیس یا آمبولانسی خود را به سختی از زهوار در به داخل میکشاند؛ تام چشمهایش را میگشود برای چند لحظه دست از هر گونه مالش و لیس زدن بر میداشت و عمیق به صدا می اندیشید. اگر صدا دور میشد ضربان تند قلبش اش جای ته مانده آژیر پلیس را در گوش اش پر میکرد و اگر صدا نزدیک میشد؛ با گفتم تندو تیز "ساکت"؛ تینا را به زمان حال فرا میخواند. و پس از خاموش شدن صدای آژیر مثل انسان عافیت یافته از درد و رنج با ولع بیشتر دو دستش را به روی سینه های تحیف امیلی میرساند و حریصانه شروع به مالیدن آن ها میکرد.بهترین لحظات برای تام فرو کردن اجباری الت اش به دهان امیلی با کمک تینا بود. فرو کردنی بی خطر تو گویی دهان امیلی مثل مِلکی بی صاحب است که اشراری تا دندان مسلح بدون نیاز به اجازه صاحب خانه به غارت داخل اش میپردازند و در امن و امان و در تاریکی شب برای همیشه از آن مِلک فرار میکنند. در این حال هیچ چیز برای تام اغوا کننده تر از خیره شدن به چشمان سبز و بی روح تینا نبود. چشمانی که با افتخار طعمه ای را به قربانگاه سلطانی جبار میفرستد و به پاس این خوشخدمتی لنگر امان و آرامش از حضرت اش به غنیمت میستاند. قسمتهای آخر این بخش از عشرت شبانه در سایه کُتب کمیاب؛  فرو کردن آلت تابه آخرین حد گلوی طعمه بود.چیزی که با خِس خِس های معصومانه امیلی در اوج بی هوشی صدایی ناموزون به سنفنی سکوت نیم طبقه کتابخانه اضافه میکرد. صدایی که با بیرون جهیدن شیره تن تام در دهان امیلی به پایان رسید.



مَردی فربه با غبقبی آویزان و به ظاهر پنجاه و چند ساله یقه اش را کمی باز کرده بود وبا هیجان از پشت تریبونی چوبی جملاتی بر زبان می آورد که برای همگان قابل فهم نبود. در آن سو تینا با پیراهنی تماما سفید و سلوار سیاه رسمی قیافه ای حق به جانب به خود گرفته بود و دستهای سبز و کشیده اش را در دستان تام پنهان می کرد. تام اما متفکرانه به مرد فَربه خیره شده بود. او میدانست از حرفهای آن مرد به هیچ عنوان بوی رستگاری به مشام نمیرسید. چندین بار از لابه لای تبصره فلان و ماده بهمان تک و توک جملاتی میشنید. هر بار که به فکر معنی کردن آنها می افتاد به یاد گردن امیلی یا واژن جولیا یا رانهای خوش فرم کَتی یا سینه های گوشتالو ماریا می افتاد. شاید اگر زمان کیفر خواست بیشتربه طول می انجامید تام هم نقاط مختلف بیشتری از طعمه های اش به یاد میآورد. یاد آوری  که علی رغم موقعیت نامناسبی که در آن قرار داشت باعث متورم شدن آلت اش میشد. از مدتها قبل تام منتظر چنین لحظاتی بود. بارها و بارها در حین عمل بیماران به این موضوع فکر کرده بود. اغلب زمانی که چاقوی جراحی را در گوشت تن بیماران فرو میکرد خود را در یک مراسم اعدام مرتب میدید. از بین تمامی ابزارهای اعدام او شوک الکتریکی را بیشتر به خاطر میآورد. اگر چه میدانست سالهاست این روش اعدام درآمیریکا منسوخ شده و علاوه بر اینها در ایالت واشنگتن اساسا مجازات اعدامی وجود ندارد اما بارها و بارها این صحنه ها را در ذهنش مرور کرده بود. اما تینا هرگز باور به دستگیری نداشت. همیشه خودش را نظر کرده تلقی میکرد. مثل تمامی دورانهای زندگی اش همه چیز از نظر او گذرا زودگذر کم اهمیت و پوچ به نظر میرسید. حتی در جلسه داد گاه هم بخش بزرگی از اندرونی های روح و جان اش جلسه کیفر خواست را بی شباهت به تئاتر نمی دید با این تفاوت که گاهی اضطراب و یاس ناشی از عدم تشخیص صحیح برای چند لحظه ای هم که شده اطمینان را از او سلب میکرد و در اینجا بود که دستهای تام را می فشرد و در ذهن تام لحظه ای از بی شمار لحظات انزال حین تجاوز را تداعی میکرد. تینا حتی دقیقا دوبار با خیره شدن به مو های دم اسبی منشی دادگاه هوس یک قمار سخاوتمندانه را در سر پروراند. اما درست در وسط هوس دوم؛ چکش قاضی او را به ورطه حقیقت عریان پرتاب کرد. وکلا با یکدیگر پچ پچ میکردند. اما صدایشان به قدری بود تا تینا مفهوم حرفهایشان را بفهمد. تا کنون نوزده دختر جوان از تینا و تام به جرم تجاوز و آدم ربایی به دادگاه شکایت کرده بودند. همه چیز به قدری روشن بود که تام از این همه تعلل در تصمیم گیری مشکوک شده بود. گه گاهی زیر لب میگفت که همه اینها بازی رسانه ایست و در نهایت وکلا میتوانند رضایت شاکیان را بگیرند. نقشه هایی برای بعد از پایان دادگاه  در ذهن اش به صورت جرقه هایی گذرا روشن میشد. مثلا مهاجرت به یک ایالت دیگر یا کانادا و یا حتی آسیا. هربار که به مهاجرت به دور دستها میاندیشید دستهای نرم تینا را بی هوا می فشرد. و این یعنی هنوز امید رهایی هست.
پانزده روز پیش؛ تنها چهار روز بعد از ربودن استفنی دختر نوزده ساله از داخل کافه رُِز ولذت لمس تن بکروهوس انگیز اش در یکی از مغازه های کتاب فروشی پدرِ بیلی در اطراف دانشگاه واشنگتن.پلیس راس ساعت هفت صبح به خانه تام و تینا هجوم آورد. آنها ابتدا تام و تینا را در داخل یکی از ماشینهای پلیس جا دادند و سپس تمام زوایای آشکارو پنهان منزل چهار اتاق خوابی آنها را به دقت بازرسی کردند. نتیجه بازرسی کشف بیش از هزار سی دی پورن بعلاوه دو شیشه کلروفرم و صدها قرص محرک و بیهوش کننده و فراموشی بود. پلیس از کلیه مدارک صورت برداری کرده بود و کلیه آنها در جلسه کیفر خواست بر روی میزی رو به روی قاضی شست و هشت ساله دادگاه قرار گرفته بود. بهت و حیرت از همان دقایق ابتدایی سیاتل را در نوردید. یک جراح موفق به همراه دوست دختر اش که از قضا مدیریکی از موفق ترین شو های تلوزیونی سیاتل بود متهم به تجاوز و ربایش حد اقل نوزده دختر جوان شده اند! مخرج مشترک تمام این اخبار میل به چرایی ماجرا بود. همه ازخود می پرسیدند یک زن سفید پوست زیبا به همراه دوست پسر موفق؛ قوی و زبانزد اش چرا به تجاوز آنهم به این عیانی روی آورده اند؟ همه از خود میپرسیدند بر سر تینا که در شو تلوزیونی اش مردم سیاتل را به عشق و هم پایی با همسرانشان فرا میخواند چه آمده است؟ خبر نگاران بلافاصله پس از خروج تینا و تام از صحن دادگاه آنها را دوره کردند. با اشاره وکیل هیچ کدام از آن دو سخنی نگفتند. فقط وکیل بود که با چند جمله کلیشه ای سعی در رفع و رجوع خبرنگاران داشت. عده ای از خبر نگاران از عدم بازداشت تینا و تام شکایت داشتند. چطور ممکن است دادگاه بر اساس شکایت و ادله موجود حکم بازداشت این دونفر را صادر نکرده.سوالی که نماینده دادستان با استناد به چند بند و ماده قانونی جواب داد اما آنچه مسلم بود آن دو آخرین روزهای آزادی عمر خود را میگذراندند.

شب از نیمه گذشته بود.و تنها صدا صدای آخرین برخورد رانهای قوی و ورزیده تام با باسن تینا بود.در پس ذهن هر دو اما سکوتی درکار نبود. نشخواری بود از تصاویر و صدا ها و جملات. تینا در سر دخترکی معصوم را اغوا کرده بود و درتصویر بیمعنای بعدی در حمام خانه قاضی  بعد از دو کام گیری مشغول بریدن الت اش بود و در تصویری ناگهانی دگر به آلت متورم تام در دهان یکی از دخترکان خیره شده بود. تام وضعیت بهتری نداشت. جملات نماینده دادستان مسلسل وار در سرش تکرار میشد و در یک معجزه به آلتهایی حس دار برای تام بدل میشدند. تام با کمک آن آلتها به توانایی دست پیدا کرده بود که میتوانست با هر نوزده دختر معصوم در آن واحد کامجویی کند. این تصویر هم در سراش دیری نپایید چرا که به یاد سوزی دوست دختردوران دبیرستان اش افتاد که برای اولین بار درزیر پل سنت آگوستین بی عصمت اش کرد. سوزن آلت تام خبر از بیرون جهیدن چیز همیشگی از آلتش میداد. طبق معمول ضربه ای به باسن تینا زد و خود را کنار کشید. نور مهتاب از لابه لای پرده های اتاق به داخل میپاشید. تینا بی گفتن هیچ حرفی به دستشویی رفت. و تام مشغول نوشخوار دوباره تصاویر درهم و بر هم در ذهن شد. در این اثنا ناگهان صدای زنگ در هر دو را از هپروت غیر شیرین به بیرون کشاند. تینا نیمه عریان پرده پنجره را کنار داد و از طبقه دوم هیبت مردی تنومند را تشخصی داد. هر دو نگاهی به ساعت انداختند. آمدن میهمان و یا دوستی در آن موقع از شب بی معنی بود. صدای زنگ تکرار شد. مرد تنومند که کلاهی کابویی به سر داشت دستهایش را به نشان پرسش در برابر پنجره طبقه دوم از هم با کرده بود. تام اسلحه خود را برداشت و به طبقه اول رفت. از چشمی در نگاهی به بیرون انداخت. صورت مرد تنومند شباهتی به سفید ها نداشت اما سیاه هم نبود. با ترس و تردید درب خانه را باز کرد. مرد تنومند با تن صدایی مطمئن که ذره ای شک و تردید در آن جای نداشت رو به تام گفت << اومدم نجاتتون بدم. بزار بیام تو>> . درب باز شد. مرد قدم زنان وارد خانه شد. و بدون هیچ پرسشی بر روی یک مبل تک نفره نشست. صورت سبزه؛موهای جوگندمی و بدن به شدت ورزیده مرد شباهتی به تبهکاران نداشت. << بشینید. گفتم که اومدم کمکتون کنم>>. تام که هنوز یک دستش بر روی اسلحه کمری بود گفت << تو کی هستی؟>> . << اسمم مهم نیست. میتونی من و فرشته نجاتت بدونی. امروز دادگاهت رو دیدم. با اون مدارک شک ندارم اگر حبس ابد نخوری باید اقلا پنجاه سال توی زندان باشی. میفهمی؟ میدونم پنجاه سال برات مهم نیست ولی بزار یه چیزی بهت بگم. توی زندان همه چی بهداشتیه. طعمه ای در کار نیست. فوقش بهت اجازه بدن هفته ای یک بار جلق بزنی! حالا فهمیدی چه بلایی قراره سرت بیاد؟ پس خوب گوش کن>> . استهکام لحن مرد مرموز تمام هرج و مرج ذهن تام رو رام کرد. تام و تینا مثل دو نوجوان که به موعضه های یک پدر روحانی گوش می دادند به مرد مرموز خیره شده بودند.<< من از شما دو تاخوشم اومده. دلیلش به خودم مربوطه. شما دو تا گلوله استعداد هستید. دو تا آدم باهوش که نباید گیر بیافتند. من آزادی شما رو تضمین میکنم. و شما هم فقط باید به همین سبک زندگیتون ادامه بدید. همین! نه چیزی ازتون میخوام نه وادارتون میکنم که کاری خلاف میل انجام بدید. فقط همین الان به اندازه یک کیف دستی وسیله بر دارید. فقط ده دقیقه وقت دارید. طبق محاسبه من مامور گشت پلیس تا ده دقیقه دیگه از این جا عبور میکنه اونوقت تا فردا کاری نمیشه کرد!. بجنبید.>>

۱۳۹۷ مهر ۲۷, جمعه

ماهی دریاهای سیاه (۳)



یه لایۀ ابر خیلی نازک آسمون استانبول رو پوشونده بود و یه حس خلسۀ دلچسب ایجاد میکرد... حتی هواش هم بخصوص بود... صبح رسیدیم... با هواپیما! سفر با هواپیما عجیب ترین و ترسناکترین چیزی بود که تا حالا انجام داده بودم اما به خاطر شبنم مجبور بودم خودمو نترس نشون بدم... نمیدونم چی میشد که یهو قلبم میریخت! هم ترسناک بود هم خنده دار! اما تصمیم داشتم لحظه لحظه اشو تو ذهنم ثبت کنم... وقتی رسیدیم به هتل دیگه ظهر شده بود. به پیشنهاد خسروشاهی رفتیم ناهار بخوریم... آرواره هام انگار که از کار افتاده باشه تمام مدت از هم باز مونده بود... با گفتن یه جای خوب میشناسم که غذاهاش حرف نداره، ما رو برد یه جای شلوغ که مردم مثل مور و ملخ تو خیابون تو هم میلولیدن... رفتیم یه رستورانی که غذاهای مختلفو تو ویترینش چیده بود. چقدر باحال! شبنمو نمیدونستم اما من میخواستم همه اشونو امتحان کنم. آشپز که یه مرد چهل ساله اینا بود و با لباس سفید و تمیز پشت ویترین وایساده بود یه چیزی به ترکی گفت که نفهمیدم:
-میگه چی میخوری؟
-همه اشو!
خسروشاهی با قهقهه خندید.
-پس شما دخترا برین بشینین اونجا... من براتون از همه اش میگیرم... دوغ میخواین یا نوشابه؟
به جای من روحم نالید:
-هر دو تاشم میخوام من...
بازم خندید:
-باید حدس میزدم...
گاهی که یادم میافتاد شبنمی هم هست، میدیدم اونم بدتر از من عن کفه... غذاها همه از دم خوش عطر و بو بودن... گارسونی که غذاها رو میاورد و میچید رو میزمون انگار فهمیده بود دهاتی هستیم و هر بار سر میز ما میرسید خنده اش میگرفت. روی میز اونقدر پر بود که خود میز دیده نمیشد... خسروشاهی از تمام غذاها یه دونه سفارش داده بود. راستش بیشتر از شکمم چشمم گرسنه بود... دلم میخواست همه چیزو امتحان کنم... و انصافا هم خوشمزه بودن مخصوصا بلغور که به جای برنج خوردیم... انصافا برای اولین بار تو کل زندگیم کاملا سیر شدم... غذا داشت از تو چشام میزد بیرون. حتی جا نداشتم نفس بکشم... رفتارهای ما انگار برای خسروشاهی جالب بود... و وقتی دید هیچی نمیدونیم، یواش یواش برامون توضیح داد از چیزهای مختلف... و ما هم گوش نمیکردیم... میبلعیدیم... بعدشم که موقع قهوۀ ترک خوردن بود که... عجب چیزی بود؟! با خندۀ خسروشاهی به خودم اومدم:
-آدم دو تا همسفر مثل شما دو تا داشته باشه پیر نمیشه...
یه کم بعدش تو خیابون تاکسیم داشتیم راه میرفتیم که چندین کیلومتری به نظرم میرسید. نمیدونم چرا. شاید چون هی پشت ویترینها با شبنم می ایستادیم و جنسهای مختلفو با دهن باز نگاه میکردیم. همه چیز اونقدر غیر منتظره اتفاق افتاد که حتی باور نمیتونستیم بکنیم. همه چی مثل یه خواب بود... مایی که تا یه ماه پیش واسه نون شبمون اگه خوش شانس بودیم میتونستیم نون خالی بخوریم حالا اینجا تو ترکیه؟! حالا درسته براش زحمت کشیدم اما بازم باورم نمیشد!
برگشتن به سناریوی دختر فقیر آسونتر از اونی بود که حتی تصورشو میکردم و منم نامردی نکردم و به دختره سخت گرفتم. شاید چون به نظرم حقش بود. از این دخترهای دماغ عملی و سر تا پا پروتز کرده بود که بیرون زیاد دیده بودم. راستش تو خیابون که میدیدمشون ته دلم خیلی به این دخترهای ساپورت پوش و خوشگل حسودیم میشد اما بعد از اینکه فهمیدم نمیفهمه چه خوش شانسه و نمیدونه از پولش چه جوری استفاده کنه، تصمیم گرفتم حالشو کامل بگیرم... از اینکه چه جوری دزدیده بودنش خبر نداشتم اما وقتی دیدمش، چشماش با چشمبند مشکی بسته بود و لباس شبنمو پوشونده بودن بهش که تنگش بود و کمرشو میبرید. از روش هم یه چادر مشکی. نمیدید کجا پا میذاره و مدام سکندری میخورد. چادرو که برداشتم چشمم به جمال رعنا خانوم روشن شد.  لباسی که شبنم باهاش رفته بود زیر آب و کبره هاش انگار جون گرفته باشن شق وایساده بود تو تن دختره. جوری که فکر میکردی از مقوا دوختنش. بوی گندشو حتی منم سختم بود تحمل کنم. همون لباسی که شبنم نذاشت بندازم دور. گفت این لباسو اگه بندازم بره ممکنه یادم بره که از کجا اومدم اینجا. میخوام از ترس همین پیراهنم که شده حواسمو جمع کنم. لباس به تن دختره که اسمش رعنا بود زار که چی بگم عر میزد. نمیدونم بهش چه وعده ای داده بودن اما وقتی با چشم بسته بردمش تو آلونک محل زندگیمون که البته جلیل محوطه اشو نمیدونم چه جوری خلوت کرده بود، از بوی آلونک صورتشو تو هم کشید اما همزمان یه پوزخند به لبش بود.
-امیدوارم ارزششو داشته باشه پولی که دادم واسه ی یه شب ترس...
-کی گفت فقط یه شبه گلم؟ فعلا مهمون مایی... خوش اومدی...
و چشم بند رو از چشمش برداشتم. معلوم بود تو ذوقش خورده:
-همین؟! من پول واسۀ ترسناک بودن شرایطم دادم...
-ششششش! اینجا موش داره موشم گوش داره... به گوششون برسه داری از پول حرف میزنی این درو میجوئن میان سرتو میبرن... حواست باشه چی میگی...
یه نگاه وحشتزده به در انداخت.
-اینجا مگه کجاس؟!
-اینجا ته خطه!
-اونجا کجاس؟
-یه هفته که گشنه موندی خودت میفهمی...
-دروغ میگی مث سگ! امکان نداره!
-میخوام بگم امتحانش مجانیه اما... واسه تو مجانی تموم نشده گویا...
درو برای چی قفلش کردی؟
-قفل نباشه پنج دیقه هم عمرت طول نمیکشه... اینا بوی دختر بشنون همچین میریزن سرت که نفهمی چی شد... الان هم چون فکر میکنن تو شبنمی برگشتی باهام و مث من ایدز داری...
با شنیدن حرفم مثل گچ سفید شد و عقب رفت. بی تفاوت رفتم نشستم روی یه روزنامۀ کثیف... خونه همونطوری که ترکش کرده بودیم مونده بود. تنها چیزی که طبق معمول فلنگو بسته بود تشت مسیه بود. از رو اون فهمیدم یکی که کلید داشته اومده تو... یه لحظه یادم رفت که برام مهم نیس بی اختیار صدام بلند شد:
-مرتیکۀ کسکش بازم؟!
دختره که ریده بود تو شلوارش یه متر پرید:
-چی شده؟
-تشت مسیه رو هاپولیش کردن باز!
-اون چیه؟
-تشت! خبر مرگت پس تو چی فکر کردی هفتۀ دیگه تو چی قراره حموم کنی؟
یهو انگار تازه یادش افتاد به اینجا یه نگاه درست بندازه... قیافه اش واقعا دیدنی بود! واقعا دیدن قیافۀ دختره، به برگشتن به اینجا می ارزید! و چند ساعت بعدش که شکمش قار و قور کرد و چیزی نبود بخوره فهمید چه گهی خورده. من عادت داشتم... اما دختره نه جرات داشت بذاره من برم نون بخرم و اینجا تنها بمونه... پول هم نداشتیم برای خرید نون... از طرفی هم نه میتونست زمین بخوابه نه جرات داشت توی اون به قول معروف لحاف تشک بخوابه... گفته بودم وسایل شپش داره... از یه طرف هم از سرما اونقدر لرزید تا بالاخره رفت و یه پتوی پاره و چهل تیکه آورد و در حالیکه با بدبختی زار میزد تا صبح نشست رو زمین سفت... مخصوصا وقتی نصفه شب صداهای عربده و فحش یهو بلند شد... داشتن دعوا میکردن با هم... یکی از صداها رو شناختم منصور بود... و این یعنی قضیه با چاقو کشی قرار بود ختم به خیر بشه... وقتی بهش گفتم دختره همچین مچاله شده بود قد یه مشت، که واقعا اگه نمیدیدی باورت نمیشد... گرسنه اش هم بود اما از یه طرفم انگار شرمش میشد با این لباسها بره بیرون و جایی رو هم بلد نبود... پول هم که نداشت... درسته خودم هم گشنه ام بود و کلافه بودم اما به ادب کردن یه پولدار بی غم می ارزید... نمیتونست هم ازم بخواد بیاد بغلم دراز بکشه از ایدزم میترسید... راستش خودم هم بدجور پشم و پیلم ریخته بود... دعا دعا میکردم امشب تموم شه... به دختره گفته بودم معلوم نیس چند وقت اینجاس اما فقط یه شب بود... که فقط خودم میدونستم... از شبنم هم نگران بودم... بهش گفته بودم درو روی خسروشاهی باز نکنه ولی مگه میشد؟ خدا کنه مرده ناتو از آب در نیاد... که البته الان میدیدم خدا رو شکر در نیومده بود... شبنم گفت که بعد از رفتن ما، کلا تنها بوده... خسروشاهی بهم گفت که برای اتاقک یه دوربین گذاشتن که فیلم دختره رو نشونش بدن و از کار من هم بیش از حد راضی بود. بهم پیشنهاد کرد که اگه دوست داشتم میتونم به عنوان بازیگر هم براش کار کنم... و منم با کله قبول کردم... الان هم با شبنم داشتیم پاداش نقشی رو که بازی کرده بودم میگرفتیم... خیلی آدم معتقدی نبودم و نیستم اما اگه بهشت واقعا وجود داره احتمالا باید یه چیزی شبیه این ترکیه باشه... اول از همه که جفتمونم وحشتزده بودیم که نکنه مامورها بگیرنمون... با اینکه میدیدیم همه دور و برمون سر لخت بیرونن با یه من آرایش مخصوصا ایرانیها، اما بازم رفته تو تک تک سلولهای بدن... همه اش منتظری یکی از پلیسها بهت گیر بده...
آقای خسروشاهی که گویا خودش هم یه سری خرید داشت، بعد از غذا ما رو برد تاکسیم... و از عکس العملهای ما هم کلی خندید. مخصوصا وقتی میدیدم که مردم تو خیابون نمایش اجرا میکنن یا موسیقی میزنن... آیفونهای ملت تماما زوم بود روشون و داشتن فیلم میگرفتن... تازه اونجا بود که یادم افتاد من و شبنم هنوز موبایل نخریدیم... هر چی چشممون بیشتر میدید همونقدر بیشتر میخواستیم. تا اینکه آقای خسرو شاهی اعلام کرد گشنه اشه و اگه میشه بشینیم شام بخوریم... من که اصلا گشنه نبودم بعد از ناهار، اما چشمه همیشه گشنه بود... وقتی نشسته بودیم برای شام اون رفت دستشویی که یهو شبنم گفت لاقل پول شامو ما حساب کنیم و از خجالتش در بیایم که پول بلیط و هتلهامونو اون حساب کرده... دیدم حق با شبنمه... حالا درسته که به جای حقوق بازیم، خرج سفرمونو داد اما بازم به نظرم حق با شبنم بود. وقتی خسروشاهی برگشت ازش خواستیم برای اینکه بیشتر از این زیر دینش نباشیم، بذاره لاقل ما حساب کنیم... تعارف نکرد. گفت هر جور میلمونه... برامون به ترکی غذا سفارش داد و ازمون پرسید چی میخوایم... من که رسما داشتم میمردم از سیری... هنوز حسرت به دل کباب بودیم ازش خواستیم کباب برامون سفارش بده... و مزۀ اون دونر کبابه فکر کنم حتی با آلزایمر هم از یادم نره...
راستش قبل از اینکه بیایم ترکیه عشقم فقط این بود که برم و سرسبزی ریزه رو ببینم اما حالا که استانبولو دیده بودیم دلمون نمی اومد... اونقدر که میخواستم همینجا بمیرم و خاکم کنن! با اینحال اگه خسروشاهی میرفت ریزه، ما دیگه فقط باید میموندیم تو هتل از ترس گم شدن... پس اگه قرار بود نتونیم بیرون بریم چه فرقی میکرد کجا باشیم؟ فقط یه حساب دو دو تا چهارتا کردیم و دیدیم ما هم بریم ریزه بد نمیشه... هر چند دقیقا نمیدونستیم قراره اونجا چه غلطی بکنیم... اما خوب بازم یه جای تازه بود و یه تجربۀ جدید... برای همونم ازش خواستیم اگه میشه ما رو ببره... بندۀ خدا قبول کرد اما هر کاری کرد نتونست بلیط برای هر دومون اون روز پیدا کنه... قرار شد ما روز بعدش با تاکسی بریم فرودگاه و اونم بیاد و برمون داره تو ریزه... سر همونم یه موبایل برامون خرید که ما بتونیم باهاش در ارتباط باشیم...
بعد از رفتن خسرو شاهی که خیلی به راه و چاه ترکیه و استانبول وارد بود و البته وقتی که حسابی موبایلو مک زدیم، داشتیم تو لابی هتل میگشتیم و حال میکردیم که یهو به سرمون زد یه کم بریم بیرون... شبنم نمیدونم چرا یهو اینجوری شجاع شده بود:
-شبی میترسم بریم گم شیم...
-دور که نمیخوایم بریم پنا... همین دور و بر میگردیم... دیروز یه رستوران از اون کباب دیروزیا این اطراف دیدم...
-من ندیدم ولی ها...
-نهایتش از همین دور و بر یه چیزی میخوریم... به خدا حیفه پنا... حیف نیس یه بار اومدیم زندانی بشیم تو هتل؟
حرفش با عقلم جور در اومد... علیرغم اینکه نه زبون میدونستیم نه چیزی تصمیم گرفتیم بریم بیرون هتل و یه کم قدم بزنیم... تنها چیزی که عقلمون رسید انجام بدیم این بود که اسم هتلو یادداشت کنیم و اگه گم شدیم تاکسی بگیریم و برگردیم... جهنم و ضرر پول... حق با شبنم بود... ما تو ایران تو اون بدبختی زنده موندیم یعنی اینجا نمیتونستیم؟ اما خوب چیزی از ترسی که ته دلم بود کم نشد. بالاخره وقتی خیالمون راحت شد نزدیکهای ظهر بود. گفتیم راست شکممونو میگیریم و تا هر جا کشیدیم میریم و همونم بر میگردیم. تازه الان که بیرون بودیم دیدیم رانندگی ترکها هم کپی رانندگی ایرانیهاس... از شانس بدمون اون اطراف تماما پر بود از کبابی و رستوران و مغازه... و نفهمیدم دقیق کی گم شدیم... چشم باز کردیم دیدیم نمیدونیم کجاییم...
داشتیم دنبال هتل میگشتیم که یهو روی شیشۀ یه مغازه دیدیم فارسی نوشته تور کشتی... کشتی؟!
-شبنم؟
-پناه؟ ما که گممونو شدیم... نظرت چیه بریم... شاید هم بدونن هتلمون کجاست...
نمیدونم شبنم چرا یهو اینقدر شجاع شده بود. خسروشاهی قبل از رفتن گفته بود اکیدا به ایرانیهای اینجا اعتماد نکنیم... و تا جایی که میتونیم ازشون کمک نخوایم... اما حالا که گم شده بودیم و زبون هم بلد نبودیم چاره نداشتیم...
-شبی... بذار خسروشاهی بیاد با خودش میریم... اگه سفارش کرده حتما یه چیزی میدونه... میترسم نتونیم فردا به هواپیماهه برسیم... بیا بریم تاکسی بگیریم ببرتمون هتـ...
-بیا حداقل بریم تو ببینیم تور کشتیشون چقدره...
-آخه وختی قرار نیس بریم...
دستمو به زور کشید پشت خودش و منو کشوند تا همون مغازه هه... یه پسر جوون بیست و چند ساله  و معمولی پشت یه میز نشسته بود و با یه مرد دیگه هم که پشتش به ما بود حرف میزد. توی مغازه هم پر از عکسهای قشنگ از شب استانبول بود... با دیدن ما پسره حرفشو قطع کرد:
-افندیم؟
شبنم حرف میزد:
-سلام آقا... شما ایرانی هستین؟
مرد با صدای ما برگشت سمتمون. شبنمو نمیدونم اما من یه لحظه نفسم حبس شد! چقدر این مرده خوشگل بود؟! با خندۀ پسره به خودم اومدم:
-آقا بهرام انگار بازم خواستگار پیدا کردی!
از شوخی پسره اصلا خوشم نیومد. هر کاری هم که میکردم مثل اینایی که هیپنوتیزم شده باشن زبونم بند اومده بود و نمیدونستم چیکار کنم... دلم میخواست تا ابد وایسم و به این مرده نگاه کنم... یه مرد آخه چقدر میتونه جذاب باشه؟! این حتما فرشته اس! آدمم مگه اینقدر قشنگ میشه؟
-ببـ... بخشید...
دست شبنمو که اونم همچین بهتر از من نبود گرفتم و پشت خودم کشیدم از مغازه بیرون...
تو ریزه ام؟! کی اومدیم؟ چرا یادم نمیاد سوار هواپیما شدن؟ نمیدونم... شاید خوابم برده بوده؟ چرا یادم نمیاد خسروشاهی اومده باشه دنبالمون؟ چقدر اینجا سرسبز و قشنگه و... نه... تو یه اتاقم... انگار این اتاق پر از درخته!؟ مگه میشه؟ با صدایی مردونه وحشتزده بر میگردم عقب. چقدر صاحب این صدا قشنگه! اما ازش میترسم... نمیدونم چرا... حس میکنم ازم دوره!! اما از همونجایی که ایستاده، دستهای متجاوز و نامرئیشو حس میکنم که تنمو پاره میکنه و میدره... این درد وحشتناک از کجا میاد؟ به خودم نگاه میندازم... به نظر سالمم اما پس این درد؟! جرات ندارم به مرد اعتماد کنم... هیچ چیز نمیدونم راجع بهش... به جز همینکه نمیشه بهش اعتماد کرد...
-ماهی؟ چرا داری خودتو اذیت میکنی؟ چرا داری تقلا میکنی؟
-میخوام برم! اگه سر و صدا کنم حتما اون...
چرا حس میکنم بیرون از این اتاق پر از هیولا و سیاهیه؟! با اینحال حتی فکر هیولاها هم از وجود این مرد ترسناکتر نیس... یه جورایی فکر میکنم شاید با اومدن اون هیولاهایی که بیرون میگردن این مرده بترسه و تنهام بذاره... یعنی من الان کجام؟! ریزه؟
............................
کلافه بیدار شدم. باز هم همون خواب همیشگی رو دیدم... یه خواب که تو خواب با عقلم جور در میاد اما همینکه چشمامو باز میکنم هیچ چیزش یادم نیس و کاملا بی معنیه... احساس حماقت میکنم... داداش بهرام میگه بعد از اتفاقی که برام افتاد دیگه هیچوقت اون دختر قبلی نشدم... میگفت همینکه زنده موندم خدا رو شاکرن... هر چند اصلا یادم نمیاد قبلا چه جور دختری بودم اما... اون جوری که میگه انگار یه جایی کار میکردم و صاحبکارم بهم نظر داشته و... میگه وقتی پیدام کردن بیهوش بودم اما وقتی به هوش اومدم نه تنها حادثۀ دست درازی صاحبکارم بلکه خیلی از گذشته ام رو هم فراموش کردم... داداشمه خوب... میدونم دروغ نمیگه... اما چرا باید این فراموشی اینهمه سال طول بکشه؟ یعنی تا این حد از کار اون مرد ضربۀ روحی خوردم؟ پس چرا هیچ چیش یادم نمیاد؟ داداش بهرام میگه هر چی کمتر فکر کنم همونقدر برای روحیه ام بهتره... در عوض تو بیمارستان خصوصی خودش بهم کار داده... زنهای حامله ای که از طریق لقاح مصنوعی حامله میشن و به مراقبت دائم احتیاج دارن... با جون و دل برای داداش بهرام مایه میذارم اما... گاهی مثل امروز که اون خواب لعنتی رو میبینم، تمام روز خلقم سگیه و پاچه میگیرم!
داداش بهرام درسته میگه خوشحاله از زنده موندنم اما خیلی محدودم میکنه... همیشه رفتارش یه جوریه باهام... انگار که اون اتفاق تقصیر خودم بوده باشه باهام سرده یه جورایی... گاهی اونقدر زیاده روی میکنه که حس میکنم ازم متنفره... که باهام غریبه اس... داداشم نیس... تمام تلاشمو میکنم که اعتمادشو جلب کنم اما منو از خودش میرونه... وقتی برمیگرده اینجا من مجبورم پیش آقا مرتضی اینا بمونم... وقتی میاد از بس باهام سر برخورد میکنه ازش متنفر میشم! اسمم ماهرخه اما بهم میگه ماهی! منظورش اینه که یه بار از دستش در رفتم یعنی؟ یعنی متلک میندازه بهم؟ از تختم اومدم پایین و یه نگاه انداختم به بیرون... کتمو از لب تخت برداشتم و تنم کردم. چند روز بود خیلی سردم میشد نمیدونم چرا... روی پنجره شبنم میبست... خیلی شبنمو دوست داشتم اما نمیدونم چرا... حس خوبی بهم دست میده شبنم روی پنجره...
-شبنم!!!!!!!!!!
با فریاد خودم از خواب بیدار شدم...
ادامه دارد...

۱۳۹۷ مهر ۲۳, دوشنبه

ماهی دریاهای سیاه (۲)


**اطرافمو مه غلیظی فرا گرفته... یه مه سرد... از سرمای هوا حدس میزنم باید بیرون باشه... یه مه غلیظ توی یه جنگل تاریک با درختهای بلند که با شاخه های انبوه جلوی نور خورشید رو میگیرن... اینجا کجاس؟ با صدای آشنایی بر میگردم پشتم:
-تموم کردی پناه؟
پناه کیه؟ این اسم چرا اینقدر به نظرم آشنا میرسه؟ قبلا کجا شنیدمش؟ چهرۀ مرد هم محوه... نه صبر کن... محو نیس... فقط پوشیده اس از مه... اما... حس میکنم تو صورتش دو تا شعلۀ سبز به جای چشمهاش زبونه میکشه... قبلا کجا دیدمش؟ علیرغم اینکه نمیدونم راجع به چی حرف میزنه، حرفش به نظرم آشنا میرسه... میدونم حرفش معنی داره... اما چی؟ چی رو باید تموم میکردم؟ 
-اینجا کجاس آقا؟
-تمومش کردی؟
سرمو با عجز به پهلو خم میکنم... یه حس بدی تو بدنم، روی پوستم دیوونه ام میکنه... میخارم! چه حس بدیه! چه خارش بدی! این خارش حس میکنم مال اینجاس... اگه برم درست میشه... با عجز مینالم:
-میدونین چه طوری میشه از اینجا رفت؟ حالم بده...
-تمومش کنی میری پناه...
-چی رو تموم کنم؟!!!!!!!!! درست بگو... منظورت چیه؟!
-اشتباه کردی اومدی اینجا... اما فقط اگه تمومش کنی میری...
ناگهانی قدم بر میداره و میاد سمتم... بی اختیار عقب عقب میرم... میخورم به یه درخت... نه... اینجا یه اتاقه... با دیوارهای طوسی تیره... مسخ موندم... مرد میرسه بهم... دیگه نمیتونم عقب تر از این برم... نزدیکه اما هنوز هم واضح نمیتونم ببینم صورتشو، اما متوجه میشم دوتا دستاشو میچسبونه به دهنش... و وقتی از دهنش بر میداره میذاره دو طرف سرم به دیوار پشتم... انگار که صورتم با تارهای نامرئی به دیوار چسبیده باشه نمیتونم دیگه تکون بخورم... این حرکت رو مدام تکرار میکنه! احساس میکنم با تارهای عنکبوت به دیوار بیشتر و بیشتر میچسبم... میخوام جیغ بزنم! ترسناکه! این مرد یه عنکبوته! من یه حشره ام! اینهمه دست و پا؟! خیلی سفیدم خیلـ... یه شپش! نه! خدایا! نه!...**

با سفیدی بیش از حدی که از بدنم ساطع میشد و چشمامو میزد، وحشتزده چشمامو باز کردم. یه نگاه انداختم به ساعت دیواری که ۶ صبح رو نشون میداد... با سوزش دستم یه لحظه حواسمو جمع کردم. ساعدمو چنگ زده بودم و جاش خون اومده بود. نفس نفس زنان سر چرخوندم. شبنم یه کم اونورتر آروم و بی صدا خوابیده بود و لبخند روی لبش میگفت که برعکس من، داره یه خواب خوب میبینه... خوش به حالش... کلافه و عصبی از خوابم پتو رو کنار زدم و آروم بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونۀ کوچیک... یه آشپزخونۀ یک ونیم در سه متر.... با یه ردیف کابینت پایین که یه گاز دو شعلۀ کوچیک برقی، روش به برق زده بود... بالا هم یه ردیف کابینت دیگه که با وسایلی از قبل دو تا بشقاب و دو تا لیوان و دو تا دوتا از همه چیز توش مجهز شده بود... فنجون آبی خودمو برداشتم و توی یه قابلمۀ کوچیک هم، آب از شیر باز کردم و گذاشتم رو گاز بجوشه... آشپزخونۀ خیلی کوچیکی بود اما اولین آشپزخونۀ عمرمون بود و خیلی دوستش داشتم... فکر کنم اگه یه روز ثروتمندترین آدم دنیا بشم هم این آشپزخونه جاودانه باشه تو ذهنم... چه حس خوبی دارم اینجا... چسبیدم به دیوار و یه نگاه به پایین روی شکمم انداختم... خدا رو شکر فقط دو تا پا داشتم دو تا هم دست... بی اختیار خنده ام گرفت... ولی انصافا واقعا ریده بودم تو شلوارم ها! حالا دیگه تقریبا یک ماهی میشد که اینجا زندگی میکردیم... زندگیمون افتاده بود رو روال... من نون آور خونه بودم و شبنم هم امور مالی خونه رو گرفته بود دستش... راستش خودم حوصله اشو نداشتم سر همونم از خدام بود هر چی در میارم بدم به شبنم و اونم پس انداز کنه... منم تمام هم و غمم رو گذاشته بودم روی داستان و موضوع... تمام مدت مخم دنبال سوژه و موضوع بود... شده بودم مالخولیایی... فکر! داستان! موضوع! مینوشتم و مینوشتم و مینوشتم! این ماه تونسته بودم ۱۰ تا داستان تحویل بدم به آقای خسرو شاهی... که پنج تاشو فقط قبول کرده بود... برای هر داستان هم که میپسندید، دویست دلار میداد... با این حساب قرار بود ماهیانه حقوقم فرق کنه اما خیلی مهم نبود... مهم حقوق بود و از سرمونم زیاد وقتی کرایه خونه نمیدادیم... اما تا کی میتونستم داستان بنویسم؟ تا کی این مخه میکشه؟ با خودم رو درواسی نداشتم... تا هر وخ شده مینویسم... از اونجا به بعدش اگه نشد هم خدا خودفروشی رو ازم نگرفته... فقط در همین حد که بتونم یه مقدار کافی برای یه جای معقول پس انداز کنم، بقیه اشو دیگه هر چه پیش آید خوش آید... راستش تمیزی مزه اش بد رفته بود زیر دندونم... صاحب شورت شده بودیم... خودشم نه یه دونه... نفری ده تا! و سوتین! از بس احساس باکلاسی میکردیم تمام مبحثمون راجع به سوتین بود با شبنم... یادم نمیره! وقتی اولین بار که کاسۀ سوتین به پوستم خورد، گریه کردم! زندگی چقد لاکچری داشته خبر نداشتیم! دروغ نگم! شورت یه کم معذبم میکرد پوشیدنش اما به زور خودمو عادت دادم... شبنم هم همون بود... از فکر دوباره دیدن آ مختار یا برگشتن به اون محله یا باز گشنه خوابیدن، مو به تنم سیخ میشد... الان حتی برای صبحونه هم غذای گرم داشتیم... هر جفتمونم یه آبی رفته بود زیر پوستمون... خودفروشی که سهله! اگه حتی سم بریزم تو غذای جفتمونم، امکان نداره برگردم به اون شرایط! با هیشکی هم تعارف ندارم! با صدای قل قل آب از فکرای بد کشیدم بیرون... یه لیپتون گذاشتم تو فنجونم و روشو آب ریختم... فنجونو برداشتم و با خودم بردم تو اتاق... شبنم بی آرایش خوابیده بود... هنوزم لبخنده رو لبش بود... ای کاش میدونستم به چی فکر میکنه... عطر چایی رو گرفتم جلوی دماغم و نشستم رو مبل... عطر این خونه کجا و بوی گند اون آشغالدونی و خودمون کجا؟ الان از نگاه کردن به خودم سیر نمیشم حتی... اولین بار که جفتمونم آرایش کردیم و ریمل و خط چشم و ماتیک... از خوشگلی شبنم دهنم واموند که هیچ، تازه پنجاه تا هم شاخ رو سرم در آوردم! چشماش اونقده خوشگل بود که حد نداشت! حتی با اون خط چشم هول و نامتقارن و نابلد... هیکلش با بلوز و شلوار اونقدر خوشگل بود که آدم آب دهنش راه میوفتاد! گودی کمر خوشگلی داشت که حالا که یه چند کیلو وزنش بالا رفته بود خیلی بیشتر به چشم می اومد... تا حالا نمیدونستم شبنم اینقدر خوشگله...
..........................
ساعت هشت و نیم بود که با صدای در ساختمون حواسم جمع شد. داشتیم با شبنم املت من درآوردیشو که با گوجه و قارچ و لوبیا و سیب زمینی و تخم مرغ درست کرده بود و انصافا هم خوشمزه بودو میخوردیم که با صدای در حواسمون جمع شد...
-پناه؟ دقت کردی هیچوخ تاخیر نداره؟
-همینه اینجوری موفقه دیگه...
آقای خسروشاهی امروز هم طبق معمول همیشه ساعت هشت و نیم کلید انداخت. هر چی منتظر شدیم از در اتاق ما بگذره، نگذشت... این یعنی اینکه با من کار داشت و قبل از اینکه در اتاقمونو بزنه، سریع پریدم و درو به روش باز کردم. مثل همیشه عطر عالیش بینیمو پر کرد. و بعد از اون هم فرصت کردم لباساشو از نظرم بگذرونم... یه شلوار پارچه ای مشکی... یه پیراهن سفید مردونه... و یه پالتوی تا روی زانو هم تنش... مث این هنرپیشه ها بود لاکردار! تو این دو سه روزی که ندیده بودمش یه ته ریش هم گذاشته بود که خیلی بهش می اومد...
-سلام آقای...
-پناه جان؟ میتونی یه چند دیقه بیای دفترم؟ کارت دارم...
-خیر باشه...
لبخند زد.
-چیزی نیس نترس... کارت دارم... زود بیا خوب؟
سر تکون دادم. اون رفت و منم که از قبل شلوار پام بود مانتومو از رو چوب رختی برداشتم و یه شال که سریع کشیدم سرم.
-شبی... برمیگردم زود...
-چیکارت داره یعنی؟
-نمیدونم... برم ببینم...
نگرانی رو تو چشمهای شبنم میدیدم. راستش هربار منو میخواست دفترش همین حسمون بود. نکنه این بار بار آخر باشه؟ نکنه عذرمونو بخواد؟ درو پشت سرم آروم بستم و رفتم... چون دفترش فقط یه دیوار شیشه ای داشت و از قسمت مغازه مشخص بود، باید پوشیده میرفتم که شئونات اسلامی رو رعایت کرده باشم... وقتی رفتم تو دفترش داشت با تلفن حرف میزد... یعنی بیشتر داشت گوش میداد... صدای پشت گوشی یه جورایی جیغ جیغی بود حدس زدم یه زن باشه... بهم اشاره کرد بشینم رو صندلی که رو به روی میزش بود. بعدشم نگاهشو دوخت به میزش و درحالیکه داشت به مکالمه گوش میکرد، با گوشۀ یه کاغذ مشغول بازی شد. گاهی هم به زبونی که نمیدونستم چیه، جواب میداد. آخ چه قدر این مرده چیز برای کشف کردن داره! چقدر قشنگ این زبونه رو حرف میزنه! از مضمون مکالمه چیزی سر در نیاوردم تا اینکه بالاخره قطع کرد.
-آقای خسروشاهی؟ این چه زبونی بود؟
-ترکی...
-چقد خوب حرف میزدی! کف کردم!
چشماش خندید. خیلی آدم باکلاسی بود خودش. حتی حرف زدنشم باکلاس بود! سر همونم خیلی میشد به حرف زدنم بخنده.
-نه بابا... اونقدرهام خوب نیس ترکیم... خوبی شما؟ مشکلی چیزی که ندارین؟
-نه... دستتون درد نکنه! همه چی عالیه!
-خوب خدارو شکر... غرض از مزاحمت...
-شما امر بفرمایین!
-یه سناریو لازم دارم برای امشب...
نفس راحتی کشیدم. اونقدر از راحت شدن خیالم خوشحال بودم که بی اختیار از دهنم پرید:
-شما جون بخوا...
خندید:
-میدونم خیلی دیر گفتم اما یهویی شد... جون لازم ندارم داستان لازم دارم... میتونی؟
-رو جف چشام... تا کی حاضر کنم؟
یه نگاه به ساعتش انداخت و انگار داشت روی چیزای مختلفی فکر میکرد نگاهش مدام از این گوشه به اون گوشۀ چشمش میرفت:
-ایــــــــــــــــــــــــــــم.... حداکثر پنج! یه داستان ترسناک میخوام...
-داستان ترسناک؟!
هر چی کله امو گشتم هیچ چی به ذهنم نرسید. انگار اونم از نگاهم فهمید. دست کرد تو جیب داخل پالتوش و چند تا عکس کشید بیرون و پرتشون کرد روی میز سمت من. بلند شدم و رفتم و عکسها رو برداشتم...
-این لوکیشن جاییه که داستان توش اتفاق میوفته...
تو عکسها که از یه ساختمون سوخته و خاکستری سیاه گرفته شده بود چیز خاصی نبود که بخواد نظرمو جلب کنه یا حتی ایده ای بهم بده. عکسها رو با دقت پشت سر هم نگاه کردم. هر چی بیشتر نگاه میکردم کمتر چیزی به فکرم میرسید... در عوض بیشتر و بیشتر یاد خواب دیشبم میوفتادم. بی اختیار یه رعشه از تموم تنم رد شد. نمیدونم تحت تاثیر اون خواب بود که مخم اینجوری هنگ کرده بود یا چی؟ اما از خودم و خسروشاهی و عکسها رفته رفته بیشتر چندشم میشد. با نفرت عکسها رو انداختم رو میز. این خونه کجاش ترسناک بود آخه؟ تو از ترس واقعی چی میدونی احمق جون؟
-چی شد پناه جان؟ چرا دمق شدی؟
-دمق بودم...
-نظرت چیه؟ میتـ...
-این آخه ترسناکه؟! این برای کی ترسناکه؟ شما اصلا میدونی ترس چیه؟!
متعجب دیدم که آقای خسروشاهی دستاشو زد زیر بغلش و سرشو داد عقب. نمیدونم چرا تو نگاهش حس کردم منتظر بقیۀ حرفمه... با صداش به خودم اومدم:
-خب؟ منتظرم... ترس چیه پناه خانوم؟ بفرمایید که بنده هم روشن بشم...
یه لحظه از طرز حرف زدنم خجالت کشیدم. دلیلی نداشت بخوام باهاش اینجوری حرف بزنم. تا اینجا هیچ چی به جز کمک ازش ندیده بودم. خوب حق داشت بیچاره. از کجا میخواست بدونه ترس واقعی چیه؟
-ببخشید... معذرت میخوام...
-منتظرم...
نگاهش خیلی جدی بود. آب دهنمو قورت دادم و براش تعریف کردم از اول زندگیم. از خواب دیشبم. از ترسی که از کافی نبودنم داشتم... از اینکه خسروشاهی عذرمو بخواد و من کارم دوباره به اونجا بکشه... به... براش از صابخونه امون گفتم... از آ مختار که خواستگارم بود... از... بی اختیار با خشم اشک میریختم و تعریف میکردم... از این یه ماه آخر که مثل یه رویای غیر واقعی گذشته... بی تعارف و بی سانسور گفتم... اونم در حالیکه اخمهاش تو هم بود بدون کلمه ای حرف گوش کرد.
-امروز با خودم تصمیم گرفتم که اگه حتی شده سم بخورم و به خورد شبنمم بدم دیگه برنمیگردم اونجا!
لبخند محوی روی لبش نشسته بود و نگاهم میکرد. معلوم بود داره فکر میکنه و نگاهش گاهی از روی شکمم لیز میخورد و به دو طرف میرفت. ناگهان چشمهاش برق زد:
-میتونی منو ببری اونجا؟
-کجا؟
-همون خونه اتون... همون که تعریف کردی...
-نه... من حتی کلامم بیوفته اونورا نمیرم... گفته باشم! به شمام توصیه نمیکنم بری...
-اگه بهت مکان بدم بازسازیش چقدر طول میکشه؟
-اونجا رو نمیشه بازسازیش کرد... شیپیشاشو از کجا بیارم؟
-اوووووف! دختر کشتی منو! هر جور شده باید اونجا رو ببینم! صب کن...
گوشیشو از رو میز برداشت و شمارۀ یکی رو گرفت:
-جلیل جان؟... قربانت تو خوبی؟... ببین یه مشکل دارم که فقط دست خودتو میبوسه... میتونی یه تک پا بری به این آدرسی که میگم؟...
گوشی رو گرفت طرفم.
-آدرسو بده بهش...
ناباورانه گوشی رو گرفتم دستم.... این خسروشاهی یعنی اینقدر خره؟! با اینحال آدرسو دادم به اونی که پشت خط بود و سریع گوشی رو گرفتم سمت خودش. نمیدونم مرد چی گفت اما خسروشاهی زد زیر خنده:
-جلیل و ترس؟ نمردیم و اینم دیدیم... اگه بتونی اونجا رو بخری که اصلا تهشی... نه بابا چه شوخی ای؟ جدی میگم!... چند ساعته... اگه بتونی تا قبل پنج بخریش درست و حسابی از خجالتت در میام... باشه... پس منتظرم... زود خبرشو بده...
وقتی گوشی رو قطع کرد اشاره کرد برم جلوتر. از جیبش دو تا صدی در آورد و گرفت طرفم. با تعجب نگاهش کردم و دستم نرفت پولو بگیرم:
-ولی من که... پول واسه چیه؟
-از اول که طی کرده بودیم با هم دویست تا برای هر داسـ...
-این داستان نبود... زنـ...
-حالا هر چی... حق با تو بود...  واقعا ترسناک بود... حتی منم نمیخوام به همچین چیزی بگم زندگی...
این برق تو نگاهش چی بود که اینجوری ازش ترسیدم؟ اصلا نمیخواستم بدونم چی تو سرش میگذره اما اونقدر خوش شانس نبودم که باهام به اشتراک نذاره:
-فکرشو بکن؟ این زندگی کار هر کسی نیس... نمیدونم چقدر قدرت لازم داره تا بشه تو این شرایط زندگی کرد... بشین پناه... یه فکری دارم...
نمیدونم چرا اصلا نمیخواستم فکرشو بدونم:
-تا حالا بازی کردی؟
-بازی چی؟
-منظورم هنرپیشگیه!
-هنرپیشگی؟! من؟! نه بابا...
-منظورم هنرپیشگی معمولی نیس پناه... حاضری همین سناریویی رو که میگی به عنوان خواهر این دختره بازی کنی؟
-شبنم؟
-نه بابا... دختری که امشب باهاش قرار داشتم ازم یه سکانس ترسناک خواسته بود... گویا خیلی شجاعه!... ازم خواسته بود به نهایت درجه ترسناک و واقعی باشه... کی بهتر از کسی که این زندگی رو تجربه کرده میتونه بهش القا کنه وخامت شرایطو...
-من نه مرسی! گفتم اگه کلاهم هم...
-از خجالتت در میام پناه...
-نه... اصلا حر...
-تا حالا ترکیه رفتی؟ با شبنم؟ ریزه یادته؟
-همونجا که؟... همونجا که واسه اش داستان راهزن نوشتم؟
سر تکون داد:
-هفتۀ دیگه دارم میرم اونجا... اون خانومه هم همونجاس... قرار داریم با هم برای همون سکانس... اگه همکاری کنی باهام در عوض یه سفر یک هفته ای با شبنم میری با من...
سفر ترکیه؟! یه هفته؟! سفر به اون بهشت؟ به دریای سیاه؟ میدونی شبنم چقدر خوشحال میشه؟ یعنی جرات دارم دوباره برگردم تو اون خراب شده؟!
-میتونم با شبنم حرف بزنم؟
-حرف بزن... ولی نهایتا یه ساعته جواب میخوام... اگه قبول نکردی هم موردی نیس البته... بازیگر دیگه داریم اما دلم میخواس کاملا بهش القا بشه... اما اگه قبول هم نکردی ارنجمنتمون مثل همین ماه سر جاشه...
-ارنـ... چی چی؟
-قرارمون...
آب دهنمو قورت دادم... آروم راه افتادم سمت اتاقمون با شبنم... یعنی میتونم؟
پشت سرم صداشو شنیدم که تقریبا داد زد:
-فقط یه ساعت دیگه اینجام! بدو دختر...
ادامه دارد...

۱۳۹۷ مهر ۱۶, دوشنبه

ماهی دریاهای سیاه (۱) -ادامۀ فرانکن اشتاین



از صبح که رفته بودم به جنگ خیابونا، الان نزدیک غروب بود که بالاخره رسیدم. هوای خفه گلومو میسوزوند اما نه اونقدر که خوشیم یادم بره... هر چند ثانیه یه بار چادرمو محکمتر میکشیدم دورم... چندصد متریه به قول معروف کوچه امون، از تو پلاستیک مشکی کهنه ام چادر مشکی زوار دررفته امو کشیده بودم سرم. برای دیدن صاحبکارم یه مانتوی قابل قبول تنم کرده بودم و سر همونم اگه خدای نکرده میدیدن مانتوی خوب تنمه و به گوش صابخونۀ کفتارمون میرسید، آنی کرایه رو بالا میبرد. به عمد لخ لخ کفشامو صدا دارتر کردم. منظرۀ چشم نواز آ مختار و رسول که طبق معمول، تو کوچه، پای دیوار بساط کرده بودن و داشتن مواد میکشیدن، اولین چیزی بود که بهم خوشامد گفت. آ مختار با اون حالش هم دیوث دست از هیزی بر نمیداشت انگار. گاهی میخواستم یه لگد بزنم در کیونش و مادرشو بگام. تنه لش کون گشاد نمیکرد قی چشماشو پاک کنه اونوخ میخواس منو بگیره بچه کیونی! داشتم از کنارش رد میشدم که آژیرش خر خر کنان بلند شد:
-هششه! پنا! کجا بودی تالا! با تو ام... کره خر حیف و میلش نکن!
جوابشو ندادم. اونم پنچر کرد. راستش خوشحال تر از اونی بودم که بتونه برینه تو احوالاتم. امشب دیگه از این خراب شده میرفتیم با شبنم. داشتم از کنارشون رد میشدم که آ مختار به زور سلام و صلوات بلند شد و راهو به روم بست.
-هوی جنده خانوم! من غریت دارم ها... اینجوری...
نا نداشت و کوبوندنش به دیوار مث آب خوردن بود. همینم مونده بود این کیرخر واسه من بلند شه و ادعای به قول خودش غریت بکنه... خیلی سریع چاقوی ضامن دارمو از تو جیبم در آوردم و گذاشتم بیخ گلوش و زل زدم تو چشماش:
-این تیزی رو تازه کشیدم رو تن خودم... میخوای ایدزیت کنم بری جاکش؟ یه بار دیگه به من دس بزن ببین آبکشت میکنم یا نه!
تمام انرژی وغیرتش گویا فقط در همین حد بود. در حالی که زیر لب فحش خواهر مادر میداد بهم، ولش کردم که چون تعادل نداشت محکم با کیون خورد زمین. دیگه صبر نکردم ببینم چی میگه. خودمو چپوندم لای دیوارهای قدیمی و رسوندم به در آبی رنگ و زنگ زده آلونکمون. شیشه هاشو همین مختار حمال شکسته بود. چند شب پیش... سر همون از داخل روزنامه میذاشتیم جاش... باز خوبی اینجا این بود که باد نمیزد. فقط سرد بود. از تو سوراخی شبنمو دیدم که تو خونه پای علاءالدین نشسته بود. با دیدن من سریع اومد سمت من و قفل درو از داخل باز کرد. از پشت همون شیشۀ شکسته سلام کرد. رنگش پریده بود:
-دیر اومدی پناه... داشتم نگران میشدم این مرتیکه هم عر میزد...
خودمو انداختم تو. به این منطقه اصلا اعتباری نبود. قبل از هر چیزی اول قفلو انداختم و چفتش کردم پشتم:
-با مرده حرف زدم... گفتم اوضامون اینجوریه... قرار شد از امشب بریم تو اتاق پشت چاپخونه بمونیم...
-راس میگی؟!
-فقط یه جوری رفتار کن انگار داریم میریم خرید و بر میگردیم...
شبنم نگاهش نگران بود.
-از مرده مطمئنی؟
-مطمئنم نباشم باز از این خراب شده بهتره... گف میتونیم مجانی بمونیم تو اون اتاقه... تازه به جز اون حقوقم میده...
-جدی؟!
سرمو بردم تو گوشش و جوری که فقط خودش بشنوه زمزمه کردم:
-وسیله هم داره تازه... امشب بریم کرایۀ این ماه تو جیبمون میمونه... میتونیم لباس بخریم... امشب اولین حقوقمو هم داده... باورت نمیشه ۲۰۰ دلار!
برای شبنمی که تا حالا ۲۰۰ ریال کف دستش نگرفته بود، نفسش بند اومد...
-پناه؟ این مرده نخشه مخشه نداشته باشه واسمون؟
-مگه این مختار شیپیشو نداره؟ لااقل اون مرده نقشه هم داشته باشه دیگه شیپیش نداره... بدو چادرتو بکن سرت بریم... تازه یه سورپرایز هم دارم!!!!! ببینیش غش میکنی!
البته آقای خسرو شاهی شپش نداشت هیچ، بلکه مرد بسیار متشخص و خوش تیپ و ترکیب و با کلاسی هم بود. چشمهای سبز و میشیش، زیر اون ابروهای پر و مشکیش پاهامو سست میکرد... اوخ از عطرش نگم... یه انتشاراتی با کلاس داشت و البته پولش هم از پارو بالا میرفت. درسته که برام جای تعجب داشت وضع خوبش اونم تو ایران که سرانۀ مطالعه تقریبا هیچ چی نیس، اما حالا که بالاخره فرشتۀ نجاتمو پیدا کرده بودم، قصد نداشتم به قیمت جونم هم که شده ولش کنم... چهارچنگولی بهش میچسبیدم و اصلا هم قیمتی که قرار بود بابتش پرداخت کنم مهم نبود... راستیاتش اونقدر شپش از سر و کولمون بالا رفته بود که برای از اینجا رفتن هر کاری میشد میکردم... حتی شده خودفروشی... که البته همون خودفروشیشم لاکچری از ما بهترون بود... اونایی که وسعشون به تیغ و حموم و اینا میرسید... آخرین باری که موهام رنگ شامپو دیده بود فقط خدا میدونس کی بوده... هیشکی اونقدر واسه سکس له له نمیزنه که بخواد شپش مپش و مریضی بگیره... امشب قرار بود برای شبنم جشن بگیرم! اونم تو حموم! فکرشو بکن یه حموم تمیز! اینجا با بدبختی اگه سه هفته یه بار میتونستیم حموم کنیم کلامونو مینداختیم هوا. اونم تو این بی آبی... یه حموم عمومی بود اون سر دنیا جایی که عرب نی انداخت... که اونم میرفتی مثلا تمیز شی عفونتم میگرفتی برمیگشتی... سر همون هفته ای یه بار فقط یه تشت مسی آب سرد گیر میاوردیم و زیر بغلو لای پامونو که دستمال مرطوب میکشیدیم، میشد حموممون... البته اونم فقط وقتای پریود... پریود... چه اسم باکلاسی داره انصافا! اونم واسه ما که یه دونه شورت نداشتیم تنمون کنیم... حالا فکرشو بکن؟ اتاقکی رو که قرار بود توش بمونیم دیده بودم. به جرات ده برابر اینجا بزرگیش بود... یه حموم مخصوص خودش داشت! با شامپو! داشتم میمردم که هر چه سریعتر شبنم هم ببینه... میدونستم ذوق مرگ میشه از خوشی... موقعی که میخواستیم بریم از اون آلونک بیرون، باید درست رفتار میکردیم که مبادا بهمون شک کنن... با صدایی که تقریبا هر کی اون اطرافه بشنوه گفتم:
-شبی... قفل کن دیگه این بی صابو... چند دفعه بگم؟ همین یه تش مسی هم از سرمون زیادی میبینی؟
طبق معمول همیشه که میرفتیم بیرون همه چیزو عادت وار انجام دادیم... خدافظ خراب شده! خدافظ لجنزار! دیگه برنمیگردم بهت! این منطقه خلاف کوچیکه اش تجاوز به عنف بود... فقط چون چو انداخته بودیم ایدزی هستیم دو تا خواهری، کاری به لای پامون نداشتن... اما تش مسیه قد ما خوش شانس نبود... تا حالا چند دفعه ازمون دزدیده بودنش. و مجبور شده بودیم یکی دیگه بخریم...
امیدوار بودم صدای این دیوث آخرین بار باشه که تو گوشم خر خر میکنه:
-دختر! دیروخ داره میشه... یه نیم ساعت صب کنین منم بیام حواسم بتون باشه...
از لای دندونام غریدم:
-سیکتیر بینم بابا!
دلارها رو تو بانک تبدیل کرده بودم. اما قصد نداشتم گندش در بیاد. با شبنم تا همون مسیر همیشگیو پای پیاده رفتیم. حتی برای خاطر جمعی یه مقدار دیگه هم گز کردیم که مبادا کسی ببینتمون. از اونجا به بعدش زندگی شاهنشاهیمون با آقای خسروشاهی شروع میشد. تو تاکسی شبنم دستمو محکم گرفته بود... اون از آینده میترسید و من از گذشته... دستشو محکم تو دستام فشردم و بهش لبخند زدم... وقتی رسیدیم سر خیابونی که انتشاراتی توش بود و داشتم پول راننده رو حساب میکردم برق ترسخوردۀ نگاه شبنم رو پولها رو متوجه شدم:
-کم نیاریم یه وخ پناه؟
ابروهامو به علامت نه دادم هوا. خیلی سریع شبنمو با خودم کشوندم تا در پشتی ساختمون. به سفارش آقای خسروشاهی درو قفل و بست کردیم و از راهروی نسبتا کم عرضی گذشتیم و سمت راست درو باز کردم... از اونکه فکر میکردم چیدمانش شاهانه تر بود. یه فرش ۱۲ متری قرمز... مبل؟! میز وسط اتاق؟!!!!! آینه ی قدی؟!!!!!! خدایا اینجا اگه بهشت نیست کجاس؟ آخ اون در! قیافۀ شبنم دیدنی بود. دختری که تمام ثروتش تا الان فقط یه تشت مسی بود و روی روزنامه مینشست، الان داشت مبل میدید... با اشتیاق دستامو مشت کردم و کوبیدم به هم.
-بیا بیا!!!
بردمش سمت دری که حموم پشتش بود. درو باز کردم. یه حموم نسبتا بزرگ که جلوی چشممون ظاهر شد به وضوح دیدم که شبنم یه لحظه زانوهاش سست شد اما مثل اینایی که تو خواب راه میرن رفت سمت دوش و همونجوری با لباس زیرش وایساد...
..........................
-پناه؟ پاشو قربونت... جاتو انداختم....
با صدای شبنم از خواب پریدم و اولین چیزی که تمام بدنمو از جاش پروند درد خواب رفتگی پاهام بود. مثل چی از زیر میزی که عکسها و کاغذها روش بود جهیدم بیرون. کنار میز تحریر خوابم برده بود. یه لحظه بیدار که شدم یادم نبود کجام اما خیلی سریع همه چی یادم افتاد:
-هوووووووووخ.....پااااااااااممممممم!
-پاشو بیا تو جات بخواب... بقیه اشو فردا مینویسی...
پاهام جوری گز گز و درد میکرد که میخواستم بمیرم. نمیتونستم تکون بخورم. و تا بخواد خواب پاهام بپره، خواب خودم هم پریده بود. بیشترش هم به خاطر این بود که برای فردا صبح دلهره داشتم. اگه آقای خسروشاهی داستانو نمیپسندید، چی؟ اگه نمیاونستم ادامه بدم چی؟ برای هر داستانی که مینوشتم و میپسندید پول میگرفتم. آقای خسروشاهی یه انتشاراتی داشت که به گفتۀ خودش مشتریهای خاصی رو راه مینداخت. البته دقیق نمیدونستم کارش چیه اما خو به من چه؟ من تا جایی که بتونم قصه مینویسم... ازم هر کاری بخواد میکنم تا منو پیش خودش نگهداره... همونجوری که پاهامو دراز کرده بودم، خودم هم دراز کشیدم رو زمین و به شبنم نگاه کردم که تو جاش نشسته بود و داشت نگاهم میکرد. شبنم از من یه سال بزرگتر بود و ۲۰ ساله. توی یه تولیدی کار میکرد که انداختنش بیرون. همونجوریش با حقوق بخور و نمیرش نمیتونستیم اموراتمونو بگذرونیم. تا اینکه به گوش یارو نمیدونم چه جوری رسید شبنم ایدز داره... ایدز ما رو میدید در میرفت که یه وخ ازمون مریضی اینا نگیره... اما بالاخره همون چویی که تو محل انداخته بودیم که مثلا راحتمون بذارن واسمون شر شد. از کار بیرونش کردن. جرات هم نکردیم راستشو بگیم به یارو. یه چند شب که گشنگی کشیدیم یه شب دفترچه خاطرات مامانمونو که از دهشون مینوشت رو برداشته بودم میخوندم که یهو یه فکری به سرم زد. اونقدر این خاطراتو وقتی که زنده بود برامون گفته بود که همه اشو، نقطه نقطه اشو از بر بودم. سنگ مف گنجیشک مف... گفتم میبرم خاطرات ننه امونو میدم به یه انتشاراتی... خدا رو چه دیدی؟ بلکم کی یکی خواست... منم طبعمو از مادرم به ارث برده بودم. خدابیامرز یه دهن داشت ازش نقل و نبات میریخت. قصه میگفت انگش به دهن میموندی... از وقتی مادرمون به رحمت خدا رفته بود، گاهی که دل شبنم میگرف براش قصه میگفتم... همونایی که مادر تعریف میکرد. بچه بودیم که به خاطر مرض آقامون از دهات جول و پلاسمونو جم کردیم اومدیم تهرون... آقامو خیلی یادم نمیاد... آقام که رفت مادرمون با رخشوری اوموراتمونو میگذروند... اونموقع ها به این بدی الان نبود هیچ چی... حداقل یه اشکنه میتونس جلومون بذاره... اما مادرمون بچگیش با بچگی ما فرق داش... از دهشون که میگف، عن کف میشدیم:
-ساعت چنده شبنم؟
-۲... خیلیش مونده؟
-نه... تموم شد...
-اگه تموم شده... میتونی واسه منم بخونیش؟ از بس ذوق دارم خوابم نمیبره... چیزه...
-توام مث من سبک شدی نمیتونی بخوابی؟
البته اون حمومی که ما کردیم و اون آب بازی اونقده چسبید که خدا میدونه. اون خارش لعنتی جاشو داده بود به یه خنکی دلچسب. به علامت تایید سر تکون دادم. همونجوری که پاهام دراز بود خودمو کشوندم دوباره تا نزدیک میز کوتاهی که به عنوان میز تحریر ازش استفاده میکردم.
-میخوای عکسهاشو ببینی؟
-وای دیدم... کجاس؟
-نمیدونم... اسمشو گفت ها... گفت نزدیک دریای سیاهه... یه جاس تو ترکیه... بذا یه جا نوشته بودم ها... کوشش؟
-خوش به حال ترکیه ای ها... چقدر دریای سیاهشون قشنگه... میدونی کجاس؟
-ها... گفت ریزه اس... تو بهشت زندگی میکنن! میبینی؟
-عکسهاشو دیدم... تو بگو من تجسم میکنم...
شبنم چشمهای سیاهشو بست و همونطوری که زانوهاشو گرفته بود بغلش زیر پتو، سرشو گذاشت رو زانوهاش. به صورت ناز و گندمیش نگاه کردم. چقدر دوستش داشتم!
-اولهاشو میدونی... میخوای از اونجا که نمیدونی بخونم برات؟
بدون اینکه چشمهاشو باز کنه زمزمه کرد:
-نه... همه اشو بخون... خوشم میاد...
-مرز بین خیال و واقعیت کجاست؟ چرا وقتی میام اینجا واقعیت دنبالم میکنه؟ اونقدر دنبالم میاد که مجبورم بیشتر و بیشتر اینجا گم و گور بشم… و کجا بهتر از محو شدن در گورستان خیال؟
علیرغم اینکه ظهر بود ابرهای انبوه و سیاه آسمون خلسه و سکون خاصی رو توفضای  ساکت گورستان ایجاد کرده بودن. حالا دیگه همه رفته بودن و من تنها مونده بودم اینجا. نه اینکه اینجا کاری داشته باشم و دلم بخواد بمونم. نه… فقط نمیتونستم... یا بهتر بگم پاهام نمیکشید که بخوام برم. حتی گریه هم نمیتونستم بکنم.گریه رو وقتی میکنی که دردت باورت شده باشه. برای دردی که حقیقت نباشه اشکی هم نمیچکه. باد خنکی که گاهی میوزید و برگهای سرسبز و بهاری درختها رو به بازی میگرفت باعث شد که لرزۀ خفیفی به تنم بشینه...منی که سر قبر مادرم ایستاده بودم و داشتم با ناباوری نگاه میکردم. چقدر زود گذشت؟ باورم نمیشد… از لحظه ای که بیماریشو فهمیدیم تا لحظۀ مردنش فقط سه هفته طول کشید… مادرم تومور مغزی داشت و وقتی بردیمش شهر برای جراحی زیر عمل رفت تو کما و… همۀ اینها فقط نیم ساعت طول کشید. اونطوری که دکتر میگفت عملش قرار بوده ۸ ساعت طول بکشه اما مال مادر من نیم ساعته تموم شد. و حالا هم برش گردونده بودیم تا بره به خونۀ ابدیش… همیشه دوست داشت کنار بابام خاکش کنن و به آرزوش هم رسید...
-ایراد نداره دوروغ نوشتی؟ ایراد نگیره بهت؟
-نه... خودش یکی نشونم داد... اینو شبیه اون نوشتم...
-آها... پس بگو...
-درسته هوا بهاری بود اما سرمای زمستون هنوز هم داشت میجنگید... حالا دیگه تنهای تنها بودم و هیچکس رو تو این دنیای بزرگ نداشتم. با اینکه مردم روستامون حواسشون به همدیگه بود و هوای همو داشتن اما مهر و محبت مادر رو هیچ چیزی جایگزین نمیکنه… مادرم اونقدر مهربون بود که حتی نبودن پدر رو تو اینهمه سال احساس نکردم. خیلی که بچه بودم پدرم تو زمستون از اسب خورده بود زمین و گردنش شکسته بود. به جز از روی عکسهاش چیزی از چهره اش یادم نمیاد… مادرم مثل شیر بالا سرم بود و از صد تا مرد مردتر… زمینی که از پدرم بهمون ارث رسیده بود خیلی بزرگ نبود که نشه اداره اش کرد. اما اونقدر هم کوچیک نبود که محتاج بمونیم. دو نفر بودیم و از پس زمین برمی اومدیم… من و مادرم…
-پس من کوشم؟!
-سناریوی یه نفره میخواست خوب چیکار کنم؟
-آها... خوب بقیه اش!
-با مادرم... صبح ها پنج بیدار میشدیم و با نون و پنیر و چایی شیرین و دل شاد صبحونه میخوردیم بعدش هم نوبت کارهای خونه بود. خونه امون کوچیک بود و محقر اما تمیز و مرتب و پر و پیمون. گاهی وقتها همسایه ها برامون از محصولشون خیاری سیبی چیزی می آوردن که مادرم سریع یا مربا ازشون درست میکرد یا ترشی مینداخت. خیلی با سلیقه بود. شبهای زمستون تو نور کمرنگ چراغ مینشستیم برای شام که اصولا آبگوشت بود. کنارشم یا سبزی داشتیم یا ترشی. بعد غذا هم مادرم برام قصه میگفت. قصۀ شاه پریون… اما از همه بیشتر قصۀ قلعۀ سنگبارون رو دوست داشتم… شبها بعد از اینکه مادرم خوابش میبرد تحت تاثیر داستان پیش خودم فکر میکردم که من یه شاهزاده خانوم هستم که اسیر دیو و قلعه اش شده و پسر جمال ارباب میاد و نجاتم میده… اما کم کم فهمیدم من و پسر جمال ارباب فقط میتونیم تو رویا به هم برسیم. مخصوصا بعد از اون باری که جمال خان ارباب دهمون منو خواست تا باهام حرف بزنه...هرچند همون رویاشم کم شیرین نبود...
اما الان دیگه همه چیز واقعیه. با مرگ مادر انگار یک دفعه بزرگ شدم و معنی سختی رو فهمیدم. من یه دختر دهاتی هستم و سختی کار دیدم. سختی کشیده ام و به عبارتی پوستم کلفت شده اما درد بی مادری مثل صاعقه میزنه و میسوزونه… کار نه برام عاره نه سخت اما تا حالا کاری به این سختی نکردم… شبها برگشتن به خونه ای که مادرم توش نیست. برگشتن به اون خونه ای که عطر محبت توش نیست… نشستم کنار کوپۀ خاک. باورم نمیشد مادرم این زیر خوابیده...
با صدای فین فین متوجه شدم شبنم داره آروم و بی صدا گریه میکنه:
-میخوای نخونم؟
صداش خسته بود:
-نه... بگو... چه روزهایی بود... یادته؟ قصه گفتنت به مامان رفته میبینی؟ صداتم شبیشه... چشمامو میبندم انگار اونه داره قصه میگه... بگو... خسته نمیشی؟
-نه... با صدای پایی که داشت از پشت سر نزدیک میشد خواستم برگردم… حتما یکی از اهالی ده بود که... ناگهان یکی جلوی دهنمو گرفت و منو تو بغلش بلند کرد و خندید. وحشتزده هر چی تقلا میکردم که از تو بغلش در بیام نمیشد. وقتی مرد برگشت در نهایت وحشت سر کردۀ راهزنا رو دیدم که روی اسبش نشسته بود و داشت نگاهم میکرد. برق تیز چشمهای سبزش اونقدر تیز بود که تا عمق وجودم فرو میرفت...سر و صورتش رو با پارچۀ سرپوش سفیدش پوشونده بود اما صورتشو قبلا دیده بودم. سال پیش… وقتی دستور تار و مار ما دخترها رو میداد… این اطراف فقط یه نفر بود که چشمهای سبز داشت… سر کردۀ راهزنها... حدود یکسال پیش که سر چشمه بهمون حمله کردن من تونستم فرار کنم… اونروز چند تا از دخترها رو هم با خودشون بردن و چند روز بعد اهالی دهمون جنازۀ لخت و بیجون دخترها رو بیرون ده پیدا کردن. بیشتر بدنشون رو سگهای وحشی و احتمالا گرگها خورده بودن اما نبود تیکه پاره های لباس دور و برشون میگفت که دخترهای بخت برگشته چی بهشون گذشته... هر چی از دخترها مونده بود خاک کردیم و شکایتمون هم به پاسگاه دهمون به جایی نرسید. یعنی پیدا کردن راهزنها کار آسونی نبود. مخصوصا وقتی تمام مدت تو کوه ها قایم میشدن…
-اوهو هو هو هو... این مرده رو از رو کی نوشتی؟
-آقای خسروشاهی دیگه...
-صابکارت؟ جدی جدی چشاش سبزه؟
-مگه ندیدی اونموقعی که اومد؟ بین سبز و میشیه... اما خیلی خوشگله...
-نه بابا من هول حموم بودم... ناراحت نشه یه وخ؟
-فکر نکنم... یعنی چیزی نگفت... بعدشم اونو چه به تو؟
-خوب بقیه اش...
-کجا بودم؟ ها... حالا اما انگار دوباره پیداشون شده بود. چه طعمه ای بهتر از یه دختر تنها تو قبرستون بیرون ده؟ مردی که منو محکم تو بغلش گرفته بود داشت میرفت به سمت سر کرده اش… سر کرده پارچۀ جلوی صورتشو کشید پایین و از اسب پیاده شد. داشتم سعی میکردم از پشت دست مرد جیغ بکشم اما نمیشد. هر چه بیشتر به سر کرده نزدیکتر میشدیم همونقدر تقلای من بیشتر میشد. داشتم از ترس سکته میکردم. از ترس بی آبرویی... رفتن حیثیتم… یادمه علیرغم اینکه همۀ ده میدونستن چند تا دختر تنها از پس چهل پنجاه تا مرد بر نمیان، اما پدر و مادر دخترها نمیتونستن سرشونو از خجالت بلند کنن… باز خوبیش اینه که مادرم نیست که بخواد سرشو بلند بکنه یا نکنه…
سر کرده با گفتن ولش کن به مرد اشاره و اون مرد هم خیلی سریع منو ول کرد. نفسم بریده و تند شده بود. قلبم هم همینطور. از شدت ترس و هیجان نمیدونستم چه عکس العملی نشون بدم مخصوصا که سر کرده سینه به سینه ام ایستاده بود و داشت نگاهم میکرد. ته ریش کوتاهش و برق سبز تو چشماش نشون میداد که سنش باید بالاتر از پنجاه باشه. دماغ و دهن کوچیک و خوش فرمی داشت و وقتی لبخند رضایت به لبش نشست تونستم سفیدی و ردیفی دندونهاشو ببینم که ابهت صورتشو بیشتر میکرد. اما اولین بار بود که صدای گرم و مردونه اش رو از نزدیک میشنیدم:
-دختر… تنهایی چرا؟ نمیدونی این دور و بر خطرناکه؟ مال همین ده بالایی؟
فقط تونستم سر تکون بدم. ادامه داد:
-پس چرا تا حالا ندیدمت؟
به علامت نمیدونم سرمو تکون دادم:
-لالی؟
بازم سرمو تکون دادم:
-اگه لال نیستی پس جوابمو بده… اسمت چیه تو؟
-مِرِل…
-اسمش کجاییه؟ از خودت گذاشتی؟
-نمیدونم... گف یعنی آهو… خودش اسمارو داد بهم... گفت بقیه اش با خودم...
-خوب...
-چشماش خندید.
-یه اسم قشنگ برای یه دختر قشنگ… چرا اینجا تنهایی تو؟ مزار نشون میده تازه پرشده… از آشناهاته؟
-ما...مادرمه…
-آخی… مادرت مرده پس… کس و کار دیگه ای هم داری؟
فقط سر تکون دادم. سر کرده با صدای نسبتا بلند رو به مرد دیگه گفت:
-انگار امروز شانس با ما همراهه… برو ببین این اطراف دیگه چی پیدا میکنی… من اینو بر میگردونم خودم…
مرد فقط به گفتن رو چشمم, پرید رو اسبش و ما رو تنها گذاشت. من از ترسم همونطوری مونده بودم و مسخ به صورت مرد نگاه میکردم. حالا که تنها مونده بودیم یک کم از مرد فاصله گرفتم و یه نگاه به دور و برم کردم اما صدای با جذبه و گرم مرد منو به خودم آورد:
-تنهایی هم از پست بر میام دختر… اگه نمیخوای بمیری بهتره کار احمقانه نکنی… برو سمت اسب… کمکت میکنم سوار شی…
-بـ… برای… چی؟
-تو که توقع نداری همینجا وسط قبرستون بکنمت… ها؟ بیا... یه جای دنج و خوب سراغ دارم...
با گفتن بیا, دستمو کشید و با خودش برد. هر چی تقلا میکردم نمیتونستم مچ دستمو از تو دست قویش در بیارم. وقتی رسیدیم به اسبش, خواست منو بلند کنه و بنشونه روی اسب اما من شروع کردم به تقلا کردن. ناگهان دست راستش نشست رو گلوم و آروم آروم شروع کرد به فشردن. همونطور که داشتم خفه میشدم از پشت تو گوشم زمزمه کرد:
-آروم بگیر و سوار شو دختر… برای تو و من جای کاری که میخوایم بکنیم فرق نمیکنه… من قراره بکنمت و لاشه اتو بندازم برای گرگها… اما خوب… نمیخوام اینجا به مرده ها بی احترامی بشه… آروم بگیر…
دستشو که از روی گلوم برداشت, به سرفه کردن افتادم. یه کم شونه ها و پشتمو مالید تا حالم بهتر بشه. همونطور که دست من و افسار اسبش رو چسبیده بود, خودش اول پرید بالا. برای یه مرد پنجاه ساله, سرعت عمل خیلی بالایی داشت و خیلی جلد و چابک حرکت میکرد. میتونستم فکرشو بکنم سالها زندگی تو کوه و کمر, چقدر قدرت بدنیش رو بالا برده. حدسم درست بود وقتی نشست منو با یه حرکت کشید بالا و تو بغلش یک وری نشوند. به همون سرعت هم اسبشو هی کرد و به تاخت حرکت:
-دستاتو بنداز زیر بغلام و پهلوهامو بگیر دختر… نیوفتی یه وقتی تلف شی...
کاری رو که ازم خواسته بود کردم. همین باعث شد سرم روی سینه اش قرار بگیره و صدای قلبشو میشنیدم که با چه سرعتی میزد. سرعت اسب مدام بالاتر میرفت و دامن بلندی که تنم بود به طرز وحشیانه ای تو باد تکون میخورد و به پهلوی مرد کوبیده میشد. مهارتش تو اسب سواری بی نظیر بود. داشتیم به سمت جنگلهای اطراف میرفتیم انگار. از پشت درختها کوهها رو میدیدم که قله هاشون تو ابرهای خاکستری تیره و مه آلود فرو رفته بود.
-امشبو همینجا تو جنگل میگذرونیم و فردا راه می افتیم… یه کلبه هست اطراف اینجا… تو یه  تپه... این حوالی…

منظورشو ساعتی بعد فهمیدم. وقتی که نزدیک کوهپایه منو از اسب پیاده کرد. میدونستم غزلم خونده اس و کارم تمومه. اهالی ده حداقل امشب نمیتونستن منو نجات بدن. تا اونها بخوان بیان… کار از کار گذشته بود. سر کرده اینبار اول منو پیاده کرد. اونقدر پشتم رو گردۀ اسب و زینش ضربه خورده بود که حس حرکت نداشتم. همینکه منو گذاشت زمین، ولو شدم روی چمنها. صدای زوزۀ گرگها که تو کوه میپیچید به وجودم رعشه انداخته بود اما واقعا نمیتونستم از جایی که خوابیده بودم تکون بخورم. مرد بالای سرم ایستاده بود و خیره خیره نگاهم میکرد:
-پاشو دختر… پاشو… اینجاها خطرناکه… بقیه اشو تو کلبه دراز میکشی…
به سختی بلند شدم و ایستادم. مرد افسار اسبشو با دست راست و دست منو با دست چپش گرفت و راه افتاد. پشت صخرۀ بزرگی که اون اطراف بود یک راه خیلی باریک اما قابل عبور قرار داشت که کمی سر بالایی میرفت. اونجا بود که دستمو ول کرد و با گفتن بیوفت جلو خودش مشغول هدایت اسبش شد. به سختی میرفتیم. من جلوتر از همه میرفتم و دامن بلند و چیندارم زیر پاهام گیر میکرد. برای همین هم مجبور شدم دامنو بگیرم تو دستام و بگیرم بالا.
-هی هی… آرومتر حیوون… دختر! بالا که رسیدی برو سمت…
صدای شیهۀ اسب و رعد و برق نذاشت بشنوم چی میگه. وقتی برگشتم که ازش بپرسم اسب به سرعت باد از کنارم گذشت و باعث شد محکم زمین بخورم. تا به خودم بیام دیدم که اسب غیب شده. و کمی جلوتر مرد روی زمین مونده بود. حدس میزدم افسار اسب دور دستش گیر کرده بوده. مرد تکون نمیخورد. هوا داشت تاریک میشد. وقت نبود که بخوام تا ده برگردم. از طرفی هم… درسته که منو دزدیده بود و گفته بود میخواد باهام چیکار کنه اما نمیتونستم بذارم غذای گرگها بشه… من و اون با هم فرق داشتیم. من نمیتونستم سنگدل باشم. چاره ای نداشتم. بلند شدم و رفتم بالاتر. همونجایی که مرد به پشت افتاده بود. رفتم و کنارش خم شدم ببینم نفس میکشه یا نه. وقتی دیدم نفس میکشه تکونش دادم. باید بیدارش میکردم. بارون شدیدی که تگرگ هم همراه خودش داشت شروع به باریدن کرده بود. جلیقۀ سیاه و پیراهن سفید سرکرده گلی شده بود. شلوار پارچه ای سیاهش هم همینطور. شال کمرشو باز کردم و انداختم زیر بغلهاش. و شروع کردم به کشیدن. خیلی نمیتونستم تکونش بدم.برای من خیلی سنگین بود مخصوصا که پاهام تو گل لیز میخورد. باید بیدارش میکردم. از صدای رعد و برق و زوزۀ گرگها هم میترسیدم. رفتم کنارش و با سیلیهای محکم سعی کردم بیدارش کنم:
-بلند شو سرکرده… خواهش میکنم… اگه نمردی بیدار شو… میترسم…
یه چند دقیقه ای طول کشید تا چشماشو باز کنه. یه چند لحظه ای گیج بود. از نگاهش فهمیدم و چند لحظه طول کشید تا یادش بیاد چی شده و انگار از دیدن من که هنوز اینجام خیلی تعجب کرد.
-برای چی فرار نکردی؟
-نتونستم تنها ولت کنم به خاطر گرگها…
مرد بلند شد و نگاهی به بالای راه کرد:
-دیدی اسب از کدوم ور رفت؟
-چپ…
-بد شد… ما باید بریم راست… بیا…
انگار علیرغم زمین خوردنش خیلی حالش بد نبود. شالشو که از کمرش باز کرده بودم رو پیچید دور شونه اش و راه افتاد. فقط کمی میلنگید و دستشو گذاشته بود رو کمرش. هر دومون خیس بودیم. سر کرده علاوه بر خیسی گلی هم شده بود. نزدیک نیم ساعتی راه سر بالا رفتیم. یه جا که به نظر راه فقط به سمت چپ میرفت جایی که دو تا دیوار سنگی کمی از هم فاصله داشتن مرد ایستاد و به اطراف نگاه کرد. از جایی صدای جریان شدید آب می اومد. یه صدای خیلی قوی مثل آبشار. اونقدر صدا بلند بود که مرد باید تقریبا فریاد میکشید تا بتونم صداشو بشنوم:
-مراقب برو بین این دو تا صخره!… فقط اولش مراقب باش!… زیر پات برکه اس!… خیلی هم سرده!…
یه نگاه انداختم. چند قدم اول خیلی ترسناک به نظرم رسید چون راه خیلی عریض نبود. اما یه چند متر بعدش محوطۀ سنگی اونقدر بزرگ بود که بشه یه کلبۀ چوبی روش ساخت.
-برو تو دختر… فقط مراقب برو… سردمه… زود باش…
بعد از اینکه نشونم داد چه جوری باید قدم بردارم اشاره کرد برم تو. به هر جون کندنی بود با تکیه دادن پشتم به دیوار آروم آروم خودمو رسوندم به منطقۀ عریض تر. و منتظرش ایستادم. زیر پامون محوطۀ سنگی مثل یه چاه پایین میرفت و آب آبشار هم توش میریخت. حتما از زیر به جای دیگه ای راه داشت یا میریخت. هر چی بود الان دیگه تاریکتر از این حرفها بود که بخوام به فرار کردن فکر کنم. مطمئنا تا الان مردم دهمون از نبودن من مطلع شده بودن و داشتن دنبالم میگشتن اما مطمئن بودم که اینجا هیچکس پیدام نمیکنه. مرد هم به سختی در حالیکه گاهی ناله میکرد خودشو به منطقه ای که امن تر بود رسوند. اینبار بدون کوچکترین حرفی فقط جلوتر راه افتاد و رفت توی کلبه. اونقدر سردم بود که من هم سریع دنبالش رفتم. داخل کلبه تاریک بود. مرد داشت فانوسی رو که به دیوار آویزون بود روشن میکرد. با روشن شدن فانوس تونستم فضای جمع و جور کلبه رو از نظر بگذرونم. کف کلبه با پوست پوشیده شده بود و به نظر برای نشستن گرم و راحت میرسید. کنار دیوار هم یه تخت کوتاه و چوبی یک نفره که روی اون هم پوشیده از پوست بود روبروی در قرار داشت. سمت چپم هم یه اجاق کوچیک غذاپزی با سنگ درست کرده بودن و توش پر از هیزم بود. متوجه نگاه سنگین مرد روی خودم شدم و لبخند محوی رو که به لبش داشت حس کردم.
-اول باید اینجا رو گرم کنم بعدش میتونیم لباسامونو در بیاریم…
بدون اینکه حرفی بزنم فقط نگاهش کردم که به سرعت مشغول روشن کردن اجاق بود.
-گرسنه ای؟
سر تکون دادم.
-یا صدات در بیاد یا برات درش میارم… گرسنه ای؟
-ب...له…
-آاااا  آ! اینم از این…
رفت و پوستهای روی تخت رو انداخت یه گوشه و در چوبی تخت رو باز کرد. با تعجب متوجه شدم که اونجایه جور انبار غذاس… گندم و برنج و سیب زمینی و مقداری هم سبزیجات.گوشت خشک…  کنارشون هم یه سطل آهنی متصل به یه طناب خیلی بلند بود. مرد سطل رو برداشت و رفت بیرون که آب بیاره و خیلی طول نکشید برگشت. سطل رو بار گذاشت روی اجاق و بعد از اینکه مقداری غذا که شامل دو تا  نون خشک ویه  تیکه بزرگ گوشت و دو تا سیب بود دوباره در اونجا رو بست و پوستها رو سر جاشون گذاشت. حالا دیگه کلبه داشت گرم میشد.
-لباساتو در بیار… راستی… اول از اونجا یه پتو بردار و بپیچ دورت که سرما نخوری…
-باشه…
رفتم و از گوشۀ دیوار یه پتوی پشمی برداشتم و پیچیدم دور خودم و شروع کردم به در آوردن لباسام.
-همۀ لباساتو در بیار که سرما نخوری… بندازشون روی پوستها… تا صبح خشک میشه...
خودش هم بلند شد اما بدون پتو شروع کرد به در آوردن لباساش و همه چیزش رو به جز شرتش در آورد. وقتی کاری رو که گفته بود کردم با نگاهم ازش پرسیدم حالا چیکار کنم… انگار معنی نگاهمو فهمید چون اومد سمت من و پتو رو اینبار درست و محکم دورم سفت کرد. بعد هم با خودش برد سمت تخت و کنار غذاها نشوند. خودش هم اونطرف نشست.
-خوب… حالا باید یه کم به خودمون برسیم تا جون داشته باشیم برای بعدش… تو منو نذاشتي بري پس مردونگي حكم ميكنه گرسنه نذارمت زبون بسته...
با چاقو برام از گوشت کند و با یه تیکه نون داد دستم. گوشت طعم وعطر دود میداد اما خیلی خوشمزه بود. نون رو نتونستم بخورم که اشاره کرد بزنمش به آب تا نرم بشه. حالا بهتر شد و راحتتر تونستم غذا رو بخورم. بعد از غذا هم نوبت سیبها بود. وقتی شکممون سیر شد نوبت گرمای کلبه بود. گرمای کلبه رخوت دلپذیری رو ریخته بود تو وجودم و خیلی دلم میخواست بخوابم. حال عجیبی داشتم. به طرز غریبی میتونم بگم دلتنگ نبودم و از اتفاقی که افتاده بود تا حدودی هم خوشحال بودم. حالا که مادرم رفته بود دیگه دلیلی نداشتم به پشت سرم نگاه کنم. هرچند از سرنوشت پیش روم هم میترسیدم. خوراک گرگها شدن:
-شما اسمت چیه؟
-ارسوی…
-ها… قبلا شنیده بودم…
-از کی شنیده بودی؟
-همه تو ده از شما میترسن…
-خوبه…
-من کجا بخوابم؟
-اینجا رو تخت…
-شما کجا میخوابی پس؟
-همینجا رو تخت…
-اما جا نمیشیم…
-نگران اونش نباش… یه جوری جا میشیم… دراز بکش تو… تا منم بیام… خیلی خسته ام…
ارسوی با گفتن این حرف بلند شد و اون یکی پتو رو برداشت و قبل از اینکه دورش بپیچه شورتش رو هم در آورد. وقتی دیدم جدی جدی داره میاد که کنارم بخوابه ترسیدم. از فکر کاری که میخواست باهام بکنه داشتم سکته میکردم. چشم و گوش بسته نبودم خوب. يه چيزايي ميدونستم. مادرم ميگفت ديگه كم كم وقتشه خودتو براي واقعيت ازدواج آماده كني. دقيق وقت نكرد بهم بگه اما ميدونستم زندگي زناشويي كمي بيشتر إز گرفتن دست همديگه اس كه با… ارسوی رو به من دراز کشید کنارم. مجبور شدم خودمو بكشم سمت ديوار تا اون هم جاش بشه. پتوشو کشید روی خودش و در حالیکه دست چپشو گذاشته بود زیر سرش و چونه اش همونطور نیم خیز تکیه داد. بر خلاف بدن من که یخ زده بود بدن ارسوی گرم بود. خیلی ترسیده بودم.
-چی میشه رحم کن...
-تو که میدونستی قراره باهات چیکار کنم چرا وقتی فرصت داشتی نرفتی؟
-آخه… من هیچ کسو ندارم… نمیتونستم برگردم جایی که مادرم دیگه نیست…
-مادر نداري… نشون كرده چي؟ اونم نداري؟ باورم نمیشه دختری مثل تو رو کسی نشون نکرده باشه…
-من از پسر ارباب خوشم میاد اما ارباب…
-از پسر جمال؟ اون چی؟ دوستت داره؟
-اونم منو میخواد اما ارباب… یه بار منو برد عمارتشون و گفت نمیشه…
-جمال! تو رو برد عمارتش و... فقط گفت نمیشه؟ پس با اینحساب دختر نیستی…
با خجالت نگاهمو دوختم به زمین:
-هستم…
-پس لابد دو تا جمال ارباب تو دهتون دارین… اون جمال که من میشناسم…
-کتکم زد… گفت اگه دور و بر پسرش منو ببینه منو زنده زنده چال میکنه...
-حالا این شد یک کم شبیه اون جمال که من میشناسم… مطمئنی فقط همینه گفت؟
انگار میدونست ارباب بیشرف تر از این حرفهاست. اما واقعیت این بود که اونشب ارباب دستیارشو فرستاد خونۀ ما و منو از مادرم خواست. گفت که امشب برم و به زنش کمک کنم. وقتی رسیدیم منو بردن تو اتاق خدمتکارا. اما درو که بستن روم ارباب منتظرم بود. اونقدر منو زد که جون به تنم نموند. بعدشم گفت که من و مادرمو زنده زنده چال میکنه…با صدای ارسوی به خودم اومدم:
-پس با اين حساب برای کسی هم مهم نیست چه بلایی سرت میاد… میخوای برای من کار کنی؟
-چه کاری؟
-لباسهامونو میشوری و غذامونو بار میذاری…
-فقط همین؟
-شبها با من خوابیدن هم که… وظیفته…
با گفتن این حرف منو کشید زیر خودش و پتومو از روم زد کنار. اونقدر کلبه گرم شده بود که به پتوها نیاز نباشه. اما پتوی خودش هنوزم رومونو پوشونده بود. سنگینیشو انداخت روم. با اینکه هیکلش متناسب و ورزیده بود با اینحال برای تن نحیف من خیلی سنگین بود.
-نکن… خواهش میکنم… میترسم…
-نگران نباش دختر… من کارمو خیلی خوب بلدم… میدونم چطور زنت کنم…
میدونستم که کمک خواستن فایده ای نداره. با صدای آبشار صدام به هیچ کجا نمیرسید. اما در عین نا امیدی اونقدر هم میترسیدم که بی اختیار شروع به مقابله کنم باهاش. اما تقریبا بی هیچ زحمتی دستامو دو طرفم باز کرد و نگه داشت و اولین چیز نگاهش رفت به سمت سینه هام و شروع کرد به مکیدنشون. هر چقدر تلاش میکردم و به خودم پیچ و تاب میدادم بدون وقفه محکم به سینه ام مک میزد و تسلطش روی من به هم نمیریخت. التماس کردم:
-تو رو خدا نکن… میترسم...
خیره تو چشمام نگاه کرد. انگار نمیدونست حرفشو بزنه یا نه:
-راستش وقتی خوردم زمین بیدار بودم… خیلی دلم میخواست فرار کنی… لذت شکار یه زن که داره میدوئه برای حیثیتش و شرفش بی نظیره … لحظه ای که محکم میگیرمش و پرتش میکنم زمین...اون لحظه که درمونده التماسم میکنه که ازش بگذرم و امیدشو نا امید میکنم خیلی لذت داره... اما تو موندی… حتی با اینکه بهت وقت دادم بری بازم نرفتی… موندی و کمکم کردی… تا حالا کسی اینکارو نکرده بود…
-پس ازم میگذری؟
-نه گلم... اون که گفتم مال زنهاس.. من از لذت یه دختر باکره که از اولین بار میترسه هیچوقت نمیگذرم…
با این حرفش تازه به خودم اومدم. همه چیز اونقدر سریع اتفاق افتاده بود که فکر میکردم همه چیز یه خوابه. اما حالا که فکر میکردم من به درد اولش فکر نکرده بودم. تا الان من فقط خوشحال بودم که قرار نیست دیگه به خونه ای که مادرم توش نیست برگردم اما فکر نکرده بودم این مرد چه قصدی داره. به واقعیت درد کارهاش فکر نکرده بودم. نفسم بند اومده بود:
-نکنه تازه الان فهمیدی میخوام باهات چیکار کنم؟
با صدای بلند قهقهه زد و ادامه داد:
-دقیقا از همین حسی که تو نگاهت بود دارم حرف میزنم دختر…
دوباره سرش رفت سمت سینه ام و شروع به مکیدن کرد اما اینبار هر بار که تکون میخوردم ارسوی هم سینه امو گاز میگرفت. درد عجیبی بود اما نه یه درد بد. دستهامو که دو طرف نگهداشته بود ول کرد و دستاشو انداخت زیر کمرم و چسبید به من. حالا دیگه هر کاری میکردم راه دستم طوری نبود که بخوام از روی خودم بندازمش کناد. تو همین تقلاها بودم که آرنجم محکم کوبیده شد به فرق سرش. ولم کرد و از روم نیم خیز شد:
-تو چطور جرات میکنی منو بزنی دختر؟
بدن سفت و عضلانیش زیر نور آتیش برق میزد. ناخودآگاه چشمم افتاد به آلتش که سیخ و آماده رو به بالا ایستاده بود. از فکر رفتن همچین چیزی تو بدنم لرزه به جونم افتاده بود. برای همین هم بلند شدم و گوشۀ تخت پناه گرفتم. جلومو چسبونده بودم به دیوار که خودمو بپوشونم و از نیمرخ هم داشتم نگاهش میکردم که اگه اومد طرفم فرار کنم. اما میدونستم که اون هم همینو میخواد. خودش گفت که لذت داره. اما ارسوی نگاهش به بدنم بود مخصوصا به پشتم و داشت آلتشو آروم آروم می مالید:
-انصافا… خوبه… هیکلت قشنگه… دختر… پاشو بایست… ببینمت...
-نه… تو رو خدا...
اومد سمت من و متوجه شدم که میخواد از پشت بچسبه به من. وحشتزده و سریع از جام در رفتم. مراقب حرکاتش بودم و با حواس جمع نگاهش میکردم.در همون حین که به سمت مخالف ارسوی میدویدم سر راه لباسامو که رو زمین بود برداشتم و گرفتم جلوم. نگاهش حالت خاصی بود. یه لبخند پر از تمسخر رو لبش بود. انگار معنی کارمو نمیفهمید یا شایدم تلاشم به نظرش مذبوحانه و بی دلیل میرسید. تو چشماش میدیدم که داره منو میکنه. به شدت ترسیده بودم. عقب عقب داشتم میرفتم تا درو باز کنم. دستم از پشت خورد به در. ارسوی اما همونجا سرجاش بیحرکت ایستاده بود و خیره خیره نگاهم میکرد.
-فکر میکنی الان از اینجا بری بیرون چی میشه؟ این منطقه منطقۀ ماست دختر… اگر به کسی هم برخورد کنی قرار نیست نجاتت بده… فقط قراره تو رو ببرن مخفیگاهمون و دست و پا بسته نگهت دارن تا من برگردم و بیام سروقتت... اگرم که گیر گرگها بیوفتی که تیکه بزرگه گوشته… قبول کن اینجا پیش من از همه جا امن تره برات…
-سرکرده… تو رو خدا نکن… رحم کن…
با بیرحمی تمام به آلتش اشاره کرد و گفت:
-نکنه از این میترسی؟ مگه پسر جمال که خاطرتو میخواست نمیخواست همینشو بهت فرو کنه؟ ها؟ یا مال اون فرق میکنه؟ مادیان مادیانه و نرینه نرینه… برای تو چه فرقی میکنه من یا اون؟ یا… شایدم داری برام بازارگرمی میکنی دختر؟ اگه بازار گرمیه که… هر جور تو میخوای دختر…
با سرعت به سمت من اومد واز کمرم منو گرفت و بلند کرد. برد سمت همون جایی که خوابیده بودیم اما فقط نیم تنۀ بالامو خوابوند روی تخت. پاهام از تخت آویزون بود. با دست چپش پشت گردنمو گرفته بود و با دست داستش و زانوهاش پاهامو از هم باز کرد.
-رحم کن… سر كرده! رحم كن!
سر آلتشو که مالید به لای پام متوجه نرمیش شدم. با خودم فکر کردم شاید چون گوشته و سرش نرم اونقدرها دردم نگیره اما همون لحظه یک ضرب که فرو کرد فهمیدم چقدر سفت و بی ترحمه این تیکه گوشت. طوری سوختم که زبونم بند اومد و دندونام کلید شد. همونطور که منو میکرد پشت گردنمو ول کرد. خواستم خودمو بکشم بالا چون جای آلتش تو تنم میسوخت. اما دستاشو از زیر بغلهام رد کرد و گذاشت رو شونه هام. حالا دیگه جای فرار نداشتم. شروع کرد با شدت کردنم و هر از گاهی هم کتفمو گاز میگرفت. چشمام سیاهی میرفت از درد.
-درد داری دختر؟
جوابشو ندادم.
-خیلی میسوزه؟ گفتی رحم کن… به اندازۀ کافی رحم کردم؟ راضی هستی؟

فقط بی صدا گریه میکردم. کمی بعد به همون شکلی که منو نگهداشته بود به شکم خوابوند کف کلبه و روی همون پوستها و محکمتر کرد. آههای بلندی میکشید که نمیدونستم برای چیه و ناگهان متوقف شد و افتاد روی من:
-گفتم که… دختر یه لذت دیگه اس… فقط تکان نخور تا در نیاد…
احساس کردم که دستشو انداخت و از روی تخت پتوی پشمی رو برداشت. بعد هم همونطوری که حواسش بود آلتش بمونه داخلم کمی بلند شد و با کشیدن پتو روی پشتش دوباره خوابید روی من. دل زدنهای آلتشو حس میکردم و کوچیکتر شدنشو. اما ناگهان احساس کردم دوباره داره بزرگتر و سفت تر میشه. اما اینبار دیگه داخل بود.
-میدونی به چی فکر میکردم دختر؟ چند ماه پیش تو همین حوالی از دهات اطراف یه تازه عروسو داشتن با جهازش میفرستادن خونۀ بخت… ما هم زاغ سیاشونه چوب میزدیم… بیرون بودن تو دشت… یه دفعه حمله کردیم بهشان… عروس و داماد رو بردیم با خودمون… هنوزم طعمش زیر دندونمه اون نو عروس که جلوی مردش زن من شد… الانم تنگی تو منو یاد اون عروس انداخت…
به حرفهاش گوش میکردم. مثل یه قصه. مرد با صدای گرمش قصه میگفت برام. قصۀ قلعۀ سنگبارون که مادرم برام میگفت. حالا از زبون خود دیوه میشنیدم که چطوری نو عروس رو سنگ کرده… وقتی تعریف میکرد یادم اومد که یه همچین چیزی شنیده بودم. البته نه از بزرگترها. از یکی از دوستام که شب از پدر و مادرش شنیده بود. اما فکرشم نمیکردم که یه روز سر خودم بیاد. یادمه اونروز از دختره پرسیدم دختره خودشو کشت؟ اما الان میدیدم که حتما اون نو عروس بخت برگشته هم مثل الان من بی رمق تر از این حرفها بوده که بخواد خودشو بکشه.
-کشتیش؟
-نه حيف بود… دادمش دست بقیه… اونها هم که کارشون تموم شد زن و شوهره رو فرستادیمشون پی زندگیشون… اما شنیدم دختره خودشو از کوه پرت کرده پایین… عمرش لابد تا اونجا بوده...
-منم میدی دست بقیه؟
-تو کلفت منی دختر… فعلا لازمی واسه غذا و رختشوری… یکی که جوندارتر از تو پیدا کردم… شايد...
حرفشو قطع کرد و دوباره شروع کرد به کردنم. اون نو عروس و حال زارش انگار خیلی به وجد آورده بودش. چون اینبار بی رحم تر از بار قبل منو کرد…

شبنم خیلی وقت بود که خوابش برده بود. هنوز هم خوابم نمی اومد. دیگه نمیخواستم برگردم به اون لجنزار. قصه که سهله، خسروشاهی اگه خودمم میخواس میدادم...
............................................
 بهت زده تو اتاق آقای خسروشاهی واستاده بودم و به دستۀ فرمهای امضا شده که نصفه از پاکت آ چهار زرد رنگ، زده بود بیرون نگاه کردم. به دلارهای کنار پاکت که دقیق نمیدونستم چندتاس... دلارهایی که فقط دو تا دونه صد تاییش حق من بود. آقای خسروشاهی یه انتشاراتی داره اما نه یه انتشاراتی معمولی. وقتی مادرمون زمینمونو تو ده فروخت و اومدیم تهران، تنها چیزی که ازش خبری نبود، همون کاری بود که میگفتن تو تهران ریخته و امکانات... اوایل به سختی تو جوادیه واسه یه زن دهاتی و دختراش و شوهر مریضش میگذروندیم... تنها دلخوشیمون اون روزها قصه های مادرم بود. دهنش اونقدر گرم بود که حتی آقام هم محو داستانش میشد و دردشو یادش میرفت. که بعد از رفتنشون من برای شبنم ادامه دادم. یه شب که با شبنم نشسته بودیم و براش قصه تعریف میکردم گفت:
-خوب تو که اینقدر خوب قصه میگی چرا این قصه هاتو نمیفروشی؟
حرفش رفت تو کله ام. تا سوم راهنمایی خونده بودم با معدل بیست. یعنی سواد نوشتن و خوندن داشتم. چرا ازش استفاده نکنم؟ و الانم اینجا بودم. جلوی این مرد چشم سبز. نگاهش میکردم. چشمهای خوش رنگی داشت. یه رنگی بین میشی و سبز. صورت خیلی مردونه بود و قدش هم بلند. فکر کنم قدش ۱۸۰ اینا میشد. همیشه کت شلوار میپوشید و بوی خوشی میداد. اما چی نمیدونم. خسروشاهی گلوشو صاف کرد و با گفتن بذار ببینیم ایندفعه چیکار کردی، شروع به بلند خوندن کرد. الان هم چشمهای خوش رنگش داشت روی کلمه های من با دقت لیز میخورد. صورت جدیش با اون نیمه اخمی که نشون از دقت بیش از حدش داشت، از همیشه جذابتر شده بود. عاشق این لحظه ها بودم. لحظه هایی که سعی داشت مو رو از ماست بکشه بیرون. با صدای گرمش به خودم اومدم. واسه اینکه خودمو به چشمش بکشم با کلاس ترین کلمه ها رو به کار میبردم. زندگی واقعی تعارف نداره و از بچگی طوری بی ارزش و بی آبروت میکنه و میشکنتت که تو نوزده سالگی دیگه سکس و فحش اونقدر بد به نظرت نمیرسه... زندگی بی آبروت میکنه... مثل شپشهایی که سرمون داشت... مثل شورتی که پامون نبود... مثل لباسی که کبره میبست تنمون از بس عوضش نمیکردیم... مثل وقتی که رفتیم حموم و به جای تمیز شدن عفونتهای رنگ و وارنگ گرفتیم و تا صبح از درد جیغ کشیدیم... هنوزم یادمه اون خارشهای سر شپش زده ام... اونقدر میخواروندم که فرق سرم زخم میشد... نمیخواستم برگردم به اون روزها... بر عکس میخواستم جلو برم... وقتی یه بار با صدای بلند خوند، نگاهشو دوخت بهم:
-انتظار نداشتم اولین کارت اینقدر خوب باشه... میدونی؟ سر همین سرعت عملته که ازت خیلی خوشم میاد پناه... سریع میگیری و یه شبه هم تحویل میدی...
-شما لطف دارین آقا... کارمه...
-این دیگه آخرین نسخه اته دیگه کلا؟ تهشو خودم عوض میکنم اما بقیه اشو دوست داشتم...
-نه که بگم شاکی ام ها... اما اینا رو واسه چی میخواین؟
-تو کارت نوشتنه سناریوئه... منم کارم ایجاد هیجان تو زندگی یه سری از پولدارا...
-میخوان داستان سکس منو بخونن؟
-نه گلم... اینا پول میدن و از من میخوان بدزدمشون و براشون هیجان ایجاد کنم... خانومی که این داستانو براش نوشتی تو ریزه یه ویلا داره...
-شما آدم میدزدی؟
-هم آره هم نه... هر کی میاد سراغ من، هیجان میخواد... از زندگیش خسته شده و میخواد که لحظات هیجان انگیزی رو براش رقم بزنم... باهاش یه قرارداد امضا میکنم و بهم یه موضوع میده... هر چیزی میتونه باشه... و منم براش یه سناریو درست میکنم و...
منتظر بقیۀ حرفش بودم که ناگهانی حرفشو عوض کرد:
-راستی اسمتو زیر داستانات بنویس... یه اسم تخلص...
-چی بنویسم؟
-ماهرخ...
ادامه دارد...